۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

خواب روندگان (به بهانه صدور اولین حکم قصاص در مورد جنایت اسیدپاشی)

تارا نیازی
اسیدپاشی، قصاص، انتقام، بربریت، مجازات قرون وسطایی، رواج خشونت، وجهه بین المللی، اعدام، قانونمداری، کور کردن، قطع عضو، اولیای دم، خونخواهی، دیه و ... اینها واژه هایی است که مدتهاست در اماکن عمومی و در رسانه ها می خوانیم و می شنویم. کسانی قصاص را معادل «انتقام» می دانند، انتقامی کور که جز رواج خشونت دستاوردی ندارد. کسانی دیگر قصاص را عین عدالت و حق طبیعی قربانی می شمارند. اینکه کدامیک از این دو گروه بر حقند و کدام در راه باطل، نه در مجال این بحث است و نه در تخصص نگارنده. این نوشتار به بررسی کتاب «خواب روندگان»[1] (Sleepers) اثر معروف «لورنزو کارکاترا» (Lorenzo Carcaterra) خواهد پرداخت و در ادامه بررسی محور اصلی داستان، یعنی بحث «انتقام» با مسئله قصاص و بحثهای پیرامون آن در این روزها.
مرور کتاب: کتاب «خواب روندگان» که دومین اثر لورنزو کارکاترا است، داستانی است بر اساس واقعیت که در سال 1995 نوشته شده است. کتاب به شرح ماجرای زندگی نویسنده و سه تن از دوستان صمیمی دوران نوجوانی اش می پردازد . لورنزو شیکز کارکاترا (Lorenzo "Shakes" Carcaterra)، توماس مارکانو (Thomas "Tommy" Marcano) مایکل سولیوان (Michael Sullivan) و جان ریلی (John Reilly) چهار نوجوان 13 و 14 ساله نقش آفرین این داستان هستند. نویسنده در توصیف این اثر می گوید: «زمانیکه دوستی آنقدر عمیق است که رشته های آن از پیوندهای خونی هم محکم تر و قوی تر است.»[2] 



داستان در دهه 60 میلادی و در محله Hell’s Kitchen در شهر بروکلین نیویورک اتفاق می افتد. محله ای که مرکز خلافکاران و گنگهای معروف آن دهه است. هر چهار نوجوان در خانه با معضل خشونت خانگی و اعتیاد به الکل در اعضای خانواده مواجهند. پدر شیکز که بخاطر قتل همسر اولش مدتی در زندان بوده، همچنان اقدام به ضرب و شتم همسر دوم خود یعنی مادر شیکز می نماید. جوانان و نوجوانان این محله با انواع جُرم احاطه شده اند و از ابتدای کودکی انواع خلافها و راههای اجرای آن را می آموزند. محله «آشپزخانه جهنم» با اینکه پر است از انواع جرمها و بزه ها، اما از سوی نویسنده جایی دوست داشتنی، گرم و صمیمی تصویر می شود. مردم محله با هم اتحاد دارند و حتی خلافکاران برای کودکان و سالخوردگان احترام قائلند. این چهار نوجوان بطور مرتب به کلیسای کاتولیک محل می روند و در فعالیتهای جاری در کلیسا مشارکت می کنند. آنها رابطه خوبی با «پدر بابی» (Father Bobby) دارند. پدر بابی بطرز دلسوزانه ای نوجوانان را کمک و راهنمایی می کند. این چهار نوجوان گاهی مرتکب خلافهای کوچک می شوند و گاهی هم برای یک گانگستر محلی بنام «کینگ بنی» (King Benny) کار می کنند. داستان معروفی در مورد کینگ بنی در محله شایع است. روزی یکی از قدیمیهای محل برای چهار نوجوان تعریف می کند زمانیکه بنی نوجوان بوده یک فروشنده مواد مخدر او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد طوریکه دندانهای جلوی او خرد می شوند. بنی برای انتقام سالها صبر می کند، زمانیکه به سن بزرگسالی رسید سراغ ضارب می رود. ضارب مشغول حمام کردن بوده، بنی به هر دو پای او شلیک می کند و می گوید:«در تمام این سالها هر زمان که خودم را جلوی آیینه نگاه میکردم یاد تو می افتادم. از حالا به بعد تو هر وقت بخواهی به حمام بروی یاد من می افتی.» راوی داستان تأکید می کند که «انتقام همانند یک بشقاب غذاست که بهتر است سرد سرو شود.» محور اصلی داستان بر اساس «انتقام» است و کلمه «Revenge» به معنای انتقام، بارها و بارها در فصل های مختلف داستان تکرار می شود.
نوجوانان داستان روزی تصمیم می گیرند که از یک فروشنده دوره گرد هات داگ بدزدند. حین سرقت چرخ دستی فروشنده از دست آنها رها می شود و به سمت پله های مترو سقوط کرده و در انتهای پله ها به رهگذری برخورد می کند. رهگذر مصدوم می شود و به وضعیت کما می رود. امیدی به بهبودی او نیست. این ماجرا مسیر زندگی هر چهار نفر را دگرگون می کند. آنها در دادگاه به تحمل یک سال حبس در کانون اصلاح و تربیت نوجوانان ویلکینسون (Wilkinson Home for Boys) محکوم می شوند و حوادثی که زندگی آنان را برای مابقی عمر تحت الشعاع قرار می دهد، در همین مکان اتفاق می افتد.
در این مرکز هر چهار نوجوان به دفعات و بطور سیستماتیک توسط چهار تن از نگهبانان مورد شکنجه، تجاوز جنسی و ضرب و شتم قرار می گیرند. «ریزو» (Rizzo)  یکی از محکومین این مرکز که با این چهار نفر دوست شده بر اثر ضرب و شتم کشته می شود و این در حالی است که مسئولان زندان به خانواده مقتول اعلام می کنند که پسر آنها در اثر بیماری و تب درگذشته است. صحنه های تشریح آزارهای جنسی، تجاوز و تحقیر توسط گارد مرکز تربیتی به شدت هولناک است. «شان نوکز» (Sean Nokes) یکی از نگهبانان اعمال کننده این خشونتها، آنطور که خودش عنوان می کند، پدر و مادر خشن و سختگیری داشته که به بهانه نظم و انضباط و قانونمند شدن فرزندشان، او را مورد تنبیهات سخت بدنی قرار می داده اند. بعبارتی دیگر، شان خود نیز قربانی خشونت است و حالا او هم به بهانه برقراری نظم، نوجوانان تحت فرمان خود را شکنجه می کند و آزار می دهد. تامی، یکی از این چهار نوجوان در جایی از داستان به دوستان دیگرش می گوید: «آروزی یک خواب بدون ترس و کابوس تقریبا برای من رویایی غیرممکن شده، هر شب باید از فکر اینکه امشب کدامیک از نگهبانان در اتاقم را باز خواهد کرد، به خود بلرزم.» نوجوانان داستان با هم عهد می بندند که از این آزارها و شکنجه ها هیچگاه به هیچکس نگویند و تا آنجا که ممکن است همه این تلخیها و فجایع را بدست فراموشی بسپارند.
بخش سوم کتاب، 14 سال بعد (اوایل دهه هشتاد میلادی) را به تصویر می کشد. زمانیکه چهار نوجوان داستان هر یک به راهی رفته اند. جان و تامی که بیش از دو نوجوان دیگر مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفته اند، اکنون خلافکار، مواد فروش و آدمکش حرفه ای شده اند. مایکل، وکیل شده و لورنزو شیکز (نویسنده داستان) روزنامه نگار نشریه دیلی نیوز (Daily News) و نویسنده است. شبی جان و تامی بطور اتفاقی «شان نوکز» (یکی از نگهبانانی که آنها را بدفعات مورد شکنجه و تجاوز قرار داده بود) را در یک رستوران می بینند.  خاطرات هولناکی که برای سالیان دراز در عمیق ترین لایه های ذهنی مدفون شده بودند، زنده می شوند. جان و تامی به نگهبان سابق زندان شلیک می کنند. گلوله ها منجر به مرگ شان نوکز می شود و دو جوان به زندان می افتند. مایک که وکیل است شروع به تحقیق و پرس و جو در خصوص پرونده قتل می نماید. اهالی محله Hell’s Kitchen بر این گمانند که مایک در دادگاه از دو دوست قدیمی خود دفاع خواهد کرد. اما مایکل، پرونده مقتول را وکالت می کند. مایک به لورنزو توضیح می دهد که پرونده طرف مقابل را برای این پذیرفته که بازی را از هر دو سو بتواند کنترل کند. برای جان و تامی وکیلی تعیین شده که الکلی و کُند است (دنی اسنایدر Danny Snyder) و این اواخر موفقیتی در پرونده هایش نداشته اما با اینهمه مایکل اصرار به ماندن او در مقام وکالت دو دوست قدیمی اش دارد. او معتقد است تنها وظیفه وکیل مزبور اینست که متنهایی را که او در دفاع از دوستانش می نویسد، در دادگاه روخوانی کند. مایک برای لورنزو توضیح می دهد:«این بازی را تامی و جان شروع کردند و ما باید تمامش کنیم، اکنون لحظه انتقام است، لحظه تسویه حساب...»
هر 4 شخصیت اصلی داستان صدمات سوء رفتارهای دوران حبس را در بزرگسالی هم با خود حمل می کنند. لورنزو هنوز هم کابوس می بیند و شبها با چراغ روشن می خوابد. هیچیک از آنها نتوانسته اند رابطه سالم و متعادلی برقرار کنند و این، حس انتقام را در آنها زنده و بیدار می کند. مایکل تحقیقات گسترده ای در خصوص زندگی فعلی هر چهار نگهبان سابق انجام داده؛ «آدام استایلر» (Adam Styler) اکنون مواد مخدر خرید و فروش می کند. کوکائین هم مصرف می کند. چند فروشنده مواد بخاطر اینکه آدام سر آنها کلاه گذاشته، دنبال او هستند. «هنری ادیسون» (Henry Addison) اکنون با شهردار بروکلین کار می کند اما عادات جنسی او هنوز هم عوض نشده، او هنوز هم علاقمند به سکس با پسران نوجوان است. «رالف فرگوسن» (Ralph Ferguson) برای یک مرکز خدمات اجتماعی کار می کند، به تازگی از همسرش جدا شده و یک فرزند دارد. مایکل در تحقیقات خود متوجه می شود که از بین این 3 نفر، رالف تا پیش از مرگ شان با او روابط صمیمانه ای داشته و با هم معاشرت می کرده اند. در عین حال رالف برای همسر سابق خود قدغن کرده بوده که حتی یک لحظه هم فرزندشان را با شان تنها نگذارد!
مایکل برآنست تا رالف فرگوسن را بعنوان شاهد به دادگاه احضار کند و بدینوسیله درهای کانون اصلاح و تربیت ویلکینسون را بروی افکار عمومی جامعه آمریکا باز کند. از طرفی شیکز تمام رویدادهای دوران حبس را برای پدر بابی بازگو می کند و از او می خواهد بعنوان شاهد در دادگاه حاضر شود و شهادت دهد که در روز و ساعت وقوع قتل، تام و جانی همراه پدر بابی بوده اند. این تصمیمی دشوار برای پدر بابی است، چون او هیچگاه در طول دوران کشیش بودنش دروغ نگفته و از طرفی بدلیل تعلق خاطری که به این چند جوان دارد و با شنیدن داستان دردناک گذشته آنها، در تردید و کشمکش درونی قرار می گیرد.
سرانجام فرگوسن به دادگاه احضار می شود و دنی اسنایدر وکیل دو جوان متهم به قتل، با راهنمایی های پشت پرده مایکل در خصوص آزارها و شکنجه های جسمی و جنسی دوران کاری او در ویلکینسون از فرگوسن سوال می کند. فرگوسن همه تقصیرها را به گردن شان می اندازد و در پاسخ به این سوال که آیا خود او هم هرگز مرتکب چنین اعمالی شده بوده؟ جواب می دهد:«شاید چند بار آنهم زمانی که مست بوده ام!» لورنزو رویدادهای دادگاه را در جراید پوشش می دهد. بدین ترتیب شان نوکز از یک قربانی خشونت نزد افکار عمومی، تبدیل به چهره ای منحوس و گناهکار می شود. افکار عمومی جامعه آمریکا خواستار تحقیق و تفحص در خصوص ابعاد خشونت علیه زندانیان خصوصا زندانیان نوجوان می شود.
مایکل و لورنزو شیکز موفق می شوند برادر ریزو (همانی که در زندان بر اثر شکنجه و ضرب و شتم کشته شد) را پیدا کنند. برادر ریزو از فروشندگان خطرناک مواد مخدر در نیویورک است. به طریقی ماجرای قتل برادرش در دوران حبس را به گوش او می رسانند و همینطور مسببان قتل را به او می شناسانند. برادر ریزو، آدام استایلر (از نگهبانان سابق) را به کمینگاه کشانده و او را به قتل می رساند. با وقوع این قتل در حالیکه جان و تامی در حبس بوده اند و با توجه به اینکه اسم آدام استایلر در کنار شان نوکز در حوادث مربوط به مرکز اصلاح و تربیت ویلکینسون بر سر زبانها افتاده است و با توجه به شهادت پدر بابی در دادگاه، تام و جانی از اتهام قتل تبرئه شده و آزاد می شوند. اما پرونده این دو قتل مسیر دیگری به خود می گیرد که همانا توجه افکار عمومی به آزارهای جنسی و جسمی نوجوانان در کانونها و مراکز اصلاح و تربیت است.
با رسانه ای شدن این رویدادها، مقامات نیویورک مجبور به واکنش می شوند. آنها اعلام می کنند که چنین رویدادی هرگز در هیچ مرکزی رخ نداده و هیچ پرونده ای هم در هیچ دادگاهی در ایالت نیویورک در این خصوص مطرح نشده است.[3] اما «لورنزو کارکاترا» نویسنده کتاب و خانم «کلر فرارو» (Clare Ferraro) ناشر کتاب و مدیر انتشارات بالنتین نیویورک (Ballantine) در تمام مصاحبه ها و نوشته های خود تاکید کرده اند که مدارکی قانونی در دست دارند که نشان می دهد این کتاب عین واقعیت است و فقط اسامی افراد و مکانها عوض شده اند و بخاطر وجود همین اسناد که بدلیل محرمانه بودن هرگز بصورت عمومی منتشر نشدند، شکایت مقامات نیویورک علیه نویسنده این کتاب به جایی نرسید. اما موضوع سوء رفتار در زندانها تبدیل به مسئله ای حساسیت برانگیز نزد افکار عمومی جامعه آمریکا در دهه 80 میلادی شد که مقامات مسئول مجبور به رسیدگی جدی شدند و لورنزو کارکاترا اینهمه را مدیون انتقامی میداند که تامی و جان از شان نوکز گرفتند. اگرچه جان و تامی در نهایت عاقبت خوشی نداشتند و هر دو بخاطر ادامه کارهای خلاف خود در درگیریهای خیابانی به قتل رسیدند، اما ماحصل انتقام آنها از شان نوکز بیداری افکار عمومی جامعه در خصوص فاجعه ای بود که هیچکس حاضر نبود بطور جدی به آن رسیدگی کند. لورنزو کتاب را با این جملات به پایان می برد: «انتقام، انتقامی شیرین و پایان ناپذیر؛ این همان چیزی بود که ما برای سالها بخاطر آن زندگی کرده بودیم، برای سالها بخاطر آن صبر کرده بودیم...»[4]
ادامه دارد...



بر من ببخشایید واژه نامأنوس و شاید نه چندان دقیق «خواب روندگان» را جهت ترجمه لغت Sleepers . این واژه که نام کتاب و فیلم ساخته شده بر اساس آنست، اصطلاحی است در زبان انگلیسی بمعنای کسی که بیش از 9 ماه را در زندان یا مراکز اصلاح و تربیت گذرانده است. در انتهای کتاب می خوانیم: «گاهی با خودم فکر میکنم خوشبخت ترین به خواب روندگان، مردگانند چرا که مجبور نیستند با خاطرات زندگی کنند. آنها از رویا و خاطره آزاد و رها هستند.» در واقع این لغت با کاربرد هر دو مفهومش برای عنوان این کتاب برگزیده شده است

[2]  This is a true story about friendships that run deeper than blood...
[3]   http://www.nytimes.com/1995/07/07/books/a-hell-s-kitchen-tale-is-doubted-and-defended.html?scp=5&sq=sleepers%20lorenzo&st=cse
[4]  It was what we had been living for, what we had waited years for. Revenge. Sweet, lasting revenge