۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

اندر حالات و احوالات اخذ پناهندگی در ایالات متحده آمریکا

این داستان کاملا واقعی است. هرگونه شباهت زمان و مکان و اسامی افراد، اصلا هم اتفاقی نیست!
یک
صحنه: خانه من در ویرجینیا (خانه که چه عرض کنم! یک استودیوی 30 متری!)
زمان: تابستان 1388 (جولای 2009)
حضار: من + خانم پ. ( همسر سابق برادرزاده ی معاون سابق رئیس جهمور سابق دولت سابق!) + آقای قهرمان گیس بلند خالی بند
آقای قهرمان گیس بلند خالی بند، خانم پ. را به خانه ما دعوت کرده است. هر دو آیفون دارند. (قضاوت مدل ایرانی: ما ایرونی جماعت همچین که پامون می رسه به فرنگ، فکر می کنیم یکی از مظاهر باکلاس شدن و روشنفکر شدن، داشتن آیفون و آی پد است حتی به قیمت نداشتن نان شب!)
آقای قهرمان رو به خانم پ.: آیفون داری؟ بده ببینم! چرا آپدیتش نکردی؟ بده من برات آپدیت کنم!
آیفون را به کامپیوتر متصل میکند، فشار چند دکمه کامپیوتر و .... گند زدن به آیفون! آیفون نازنین، نشانه باکلاس بودن، هنگ کرده، به فنا می رود!
خانم پ.: این که هنگ کرد! وای خدا مرگم... چرا همچینی شد؟ من منتظر تلفن هستم!
آقای قهرمان ملی: دستش نزن! صبر کن! خودش چند دقیقه دیگه درست میشه! نگران نباش!
من (در حالیکه پای کامپیوتر با حالتی عصبی خبرهای ایران بعد از انتخابات را دنبال میکنم): اینجا نوشته اکبر گنجی قراره یه اعتصاب غذا جلوی سازمان ملل برگزار کنه!
آقای قهرمان، شال و کلاه می کند رو به سمت در!
من: کجا میری؟
آقای قهرمان: میرم جلوی سفارت روسیه اعتضاب غذا کنم! نمیشه همه ابتکارات رو اکبر گنجی داشته باشه که! ناسلامتی منم واسه خودم مهره ای هستم! مردم از من انتظار دارن!
من: صبر کن! یه همچین حرکتی، اطلاع رسانی میخواد! مقدمات میخواد! اسباب و وسایل میخواد! الکی که نمیشه که!
آقای قهرمان بی توجه به حرف من راهش را می کشد و می رود به سمت سفارت روسیه!
خانم پ.: وای... دیدی چی شد؟ هنوز هنگه! هیچکدوم از دکمه هاش کار نمیکنه! من منتظر تلفن هستم از ایران آخه!
من با آقای قهرمان تماس می گیرم: الو! کجا گذاشتی رفتی؟ تلفن این دختر درست نشد که! منتظر تلفنه از ایران! پاشو بیا درستش کن بعد برو اعتصاب غذا کن و ایران رو نجات بده و به انتظارات مردمت پاسخ بده!
آقای قهرمان: نمی تونم. خودت یه کاریش بکن! من کارهای مهمتر دارم، بیکار که نیستم! تلفن را قطع میکند.
خانم پ.: چی گفت؟ چی شد؟ وای... خدا مرگم بده... الان قراره دوست پسرم از ایران زنگ بزنه! اگر جواب ندم، شاکی میشه! آخه میدونی؟ خیلی شکاکه... نمیخوام عصبانیش کنم. تورو خدا یه کاری بکن!
خانم پ. با دستپاچگی سراغ کامپیوتر می رود و مسنجرش را باز میکند: خدا رو شکر! طرف آنلاینه! می تونم بهش بگم تلفنم خراب شده!
دوست پسر مربوطه با تیریپ ناصر ملک مطیعی: کجایی ضعیفه، هرچی زنگ می زنم جواب نمیدی؟ (ضعیفه رو من از خودم گفتم برای هیجان انگیزتر شدن نمایش!)
خانم پ. با دستپاچگی: خونه آقای قهرمان ملی گیس بلند خالی بند!
دوست پسر مربوطه: چی؟ ها؟ اونجا چیکار میکنی؟ مگه صد بار بهت نگفتم خوش ندارم دور و ور این لانتوری ها بپلکی؟ علی الخصوص این قهرمان هیز چشم ناپاک که همون موقع ها هم به تو نظر داشت!
خانم پ.: ببین! چیز! یعنی وایسا... الان برات توضیح میدم... آخه میدونی؟ منکه نمیخواستم بیام... اتفاقی سر از اینجا در آوردم... حالا تو خونسرد باش... ببین... صبر کن... چرا داد می زنی؟ الان برات توضیح میدم خوب... من اومدم تارا رو ببینم! تارا رو نمی شناسی! نامزدشه! به خدا نامزد داره... مجرد که نیست... با نامزدش تو این خونه هستن... ببین صبر کن... آره... حق با توئه ولی... تو رو خدا قطع نکن... من برات توضیح میدم...
آقای ناصر ملک وثوقی تماس را قطع می کند. خانم پ. عینهون مرغ پرکنده شروع به بال بال زدن می کند. ناگهان بغضش می ترکد، با گریه و شیون: من که نمی خواستم بیام! این آقای قهرمان گیس بلند خالی بند، به زور منو آورد اینجا! بابا... من سیاسی نیستم... من اصلا از این کارا، از این سیاسی ها، از این آدمها خوشم نمیاد! منو چه به سیاست و گشتن با این سیاسیهای لمپن؟ من اتفاقی این آقای قهرمان رو دیدم، از ایران یه آشنایی مختصری با هم داشتیم، اصرار و اصرار که بیا خونه ما امشب! عجب غلطی کردم اومدم! آقای دوست پسر عزیزم تو ایران بارها به من گفت رفتی اونور، با این لمپنهای دوزاری معاشرت نکنی ها... عجب غلطی کردم گوش ندادم... حالا اگه دیگه بهم زنگ نزنه چی؟ اگه رابطه اش رو باهام قطع کنه چی؟ من می میرم...
من با خونسردی در حالیکه لب پنجره سیگار می کشم: نترس! نمی میری! من هم هر بار با کسی به هم زدم، فکر کردم می میرم. اما می بینی که هنوز زنده ام.
خانم پ.: نه آخه! مسئله من فرق داره! میدونی آخه عشق ما.... آخه رابطه ما....
بعد حکایت مثنوی هفت من کاغذی از عشق آتشینش به مرد متأهلی که فکر میکرد بسیار هم استثنائی و نایاب است در این جهان!
خانم پ. در حالیکه دکمه های آیفونش را با حرص فشار میدهد: ببین! هیچ کدوم کار نمیکنه! میخوام بهش زنگ بزنم. باید باهاش حرف بزنم. چیکار کنم من الان؟ تو رو خدا کمکم کن!
من: پاشو ببرمت دفتر نمایندگی آیفون، شاید اونها تونستن کاری برات بکنن!
رفتیم دفتر آیفون. گوشی رو گرفتن. پنج دقیقه بعد برگشتن. درست شده بود.
خانم پ. با حالت هیستیریک در حالیکه ناخنهایش را می جود، به آقای ملک وثوقی زنگ می زند: ببین تو رو خدا قطع نکن! برات توضیح میدم! آره... تو راست میگی... من غلط کردم... ببین تو که میدونی من نه سیاسی هستم، نه بودم، نه از این سیاسی ها اصلا خوشم میاد. تو که بهتر از هر کسی میدونی من آدم هنری بودم. اون موقع هم که ایران بودم با اینا معاشرت نمی کردم، الانم نمیکنم. گفتم که... اتفاقی شد... آره ... آره... حق با توئه... اشتباه کردم. دیگه تکرار نمیکنم....
شش ماه بعد: خانم پ. از دولت ایالات متحده پناهندگی سیاسی گرفته، در فریدم هاوس (یکی از نهادهای زیر مجموعه وزارت امور خارجه که در خصوص ترویج آزادی و دموکراسی در ایران کار میکند) شغلی گرفته. امروز مصاحبه اش در مورد زندانیان سیاسی- امنیتی را در رادیو فردا خواندم و نمیدانم چرا یهویی، همین جوری یاد اون روز کذایی افتادم!
دو
صحنه: منزل آقای ع. (ملقب به آقای ک.) زیر زمینی حوالی سیدخندان
زمان: بهار 1387
حضار: من و آقای ک.
مثلا من در منزل آقای ک. پنهان شده ام تا از ایران خارج شوم (البته بعدها فهمیدم همه این داستانهای تحت تعقیب بودن من و در خطر بودن جان من، سناریویی بود که بدست آقای قهرمان ملی نگاشته شده بود! چرا و به چه علت؟ بماند برای بعد!)
من در حالیکه با شور و هیجان به صفحه مانیتور کامپیوتر خیره شده ام: ببین آقای ک.! قهرمان ملی عزیزم عکس فرستاده. بیا نگاه کن. (توضیح مترجم: آقای قهرمان آن زمان در کردستان عراق به سر می بردند.)
عکسی است با لباس نظامی گویا، و آقای قهرمان گیس بلند خالی بند اسلجه ای بدست دارد. آقای ک. لب ورمی چیند: بهش بگو اصلا این عکست رو دوست ندارم! بهش بگو یادته یه بار با هم بحث میکردیم و من ازت پرسیدم اگر دوباره برگردی به گذشته، بین فعالیت سیاسی و فعالیت فرهنگی، کدوم رو انتخاب میکردی؟ و تو قاطعانه گفتی اگر عقل و درایت الان رو داشتم، مسلما فعالیت فرهنگی رو انتخاب میکردم. چون حالا فهیمدم مشکل ما، فقر فرهنگیه و فقدان آگاهی! بهش بگو هر زمان اون اسلحه رو کنار گذاشتی و به جاش دستت دوربین عکاسی دیدم، باهات صحبت می کنم! الان هیچ حرفی باهات ندارم. بهش بگو تو میدونی من از این سیاسی بازیها، خصوصا از این نوعش که همراه با اسلحه و این مسخره بازیهاست اصلا خوشم نمیاد.
چهار ماه بعد. صحنه: منزل دوستم در نیوجرسی. حضار: من و دوستم خانم م.
من در حالیکه پای کامپیوتر ایمیلهایم را چک می کنم رو به دوستم: ببین! آقای ک. یکی از دوستانِ آقای قهرمان، برام ایمیل فرستاده. ایمیل در واقع برای قهرمان ملی ارسال شده و رونوشت به من: ... وقتی پس از چند سال در خانه هنرمندان دوربین به دست دیدمت که مشغول عکاسی هستی، خوشحال شدم که رفیق زمان کودکیم، الان هنرمنده و با من همکاره. خوشحال شدم که فهمیدی فعالیت فرهنگی در کشور ما ارجح بر فعالیت سیاسی هست. خوشحال شدم که بجای حرکتهای تند و احساسی، حرکت بنیادی و ریشه ای رو جایگزین کردی. اما حالا ازت ناامیدم. حالا که می بینم به محض اینکه پات رسیده اونور، سر از کلابهای شبانه و رادیو تلویزیونهای دوزاری درآوردی، برات متاسفم. متاسفم که خودت رو انقدر ارزون فروختی. متاسفم برات چون در حق اون دختری که اینهمه برات فداکاری کرد....(اینجای نامه با اجازه شما سانسور می شود برای اینکه ریا نشود!) دیگه نمیخوام این رفاقت رو ادامه بدم. از دوستی با تو شرمم میشه. هرگز، هیچوقت سراغی از من نگیر! تو برای من تموم شدی آقای قهرمان ملی!
شش ماه بعد، مکان: منزل من در ویرجینیا (منزل که چه عرض کنم! یک استودیوی 30 متری!)
حضار: من و دوستم خانم ص.
پای کامپیوتر مشغول چت با آقای ک. هستم که دوستم ص. سر می رسه: چیکار میکنی؟
من: با یکی از دوستانم در ایران چت میکنم. اسمش ک. هست. بعد یهویی انگاری که شور حسینی ورم داشته باشه، شروع میکنم به تعریف از کمالات و جمالات آقای ک. برای ص. انگار که دارم براش خواستگاری میکنم! ص. با دقت گوش میکنه: عکسش رو داری؟
عکس آقای ک. رو به ص. نشون میدم.
 ص. لبخند به لب: خوبه! پسر جذابیه!
من: (باز هم شور حسینی منو گرفت!) میخوای باهاش آشنا بشی؟
ص: بدم نمیاد! تو تأییدش میکنی؟
منِ گردن شکسته: از برادرانم بیشتر! شک نکن!
دردسرتون ندم. ایمیل و تلفن و صحبت و ... چند ماه بعد... ص. با ک. نامزد میکنه، براش وکیل میگیره، دعوتنامه نامزدی و گرفتن ویزا و آمدن آقای ک. به ایالات متحده...
تلفنم زنگ میخوره. صدای لرزان و شوکه ص.: خبر داری ک. اومده آمریکا بدون اینکه به من خبر بده؟
من: از کجا شنیدی؟
ص: وکیلم زنگ زد و گفت...
 پیگیریهای من... آقای ک. میهمان منزل آقای قهرمان گیس بلند خالی بند است! (آنزمان ایشون تجدید فراش نموده بودند و طبیعتا در منزلی جداگانه بودند!) چند ماه بعد آقای ک. با شهادت قهرمان ملی مبنی بر سیاسی بودن ایشان، از دولت ایالات متحده پناهندگی سیاسی می گیرد و انگشت شستش را هم به خانم ص. (و همچنین به اینجانب) حواله میکند! (فکر بد نکنید! بعلامت اوکی بوده مثلا!) بعنوان عکاس مشهور ایرانی که تحت تعقیب و آزار و شکنجه بوده، در تلویزیون صدای آمریکا برنامه مستند از ایشان تهیه می شود، مصاحبه میکند، مشهور میشود، پای بیانیه های مختلف را با عنوان «روزنامه نگار تبعیدی» امضا میکند و نیز فلان جای دولتی هم کار میگیرد!
سه
صحنه: خانه خودم، مشغول نوشتن و کلیک صد تا یه غاز به منظور مثلا آگاهی رسانی!
شخصی روی اسکایپ مرا اد میکند، شروع میکند به پیغام فرستادن. میخواهد مطمئن شود خودم هستم. وقتی مطمئن می شود، داستانش را می گوید: در ترکیه پناهنده است. می گوید فعال سیاسی بوده و با چند گروه سیاسی اسم و رسم دار کار میکرده. بعد از انتخابات گویا فعالتر بوده و... من اما نمی شناسمش. دستپاچه و پریشان است. در ترکیه گیر افتاده.
از چندین نفر پرس و جو می کنم تا واقعیت ماجرا را بفهمم. بیشتر آن چند نفر صحت حرفهایش را تأیید میکنند، همه ماجرا را راست و درست گفته. وضعیتش در ترکیه اسفناک است. از من کمک میخواهد. فکر میکند می توانم کمکش کنم. کاش کاری از دستم ساخته بود! برایش توضیح میدهم که من کاری از دستم ساخته نیست، تنها در حد مشورت دادن از تجربه های خودم و دیگران و یا معرفی کردن او به سازمانها و نهادهایی که شاید، شاید و باز هم شاید، کمکش کنند!
سه ماه بعد: هنوز هم برایم پیغام می فرستد. وضعیتش از گذشته اسفناک تر و بحرانی تر است. حکمش در ایران صادر شده، می ترسد سر و صدایش را درآورد. ملاحظاتی دارد. نه راه برگشت دارد و نه شرایط ماندن. ای کاش می توانستم کاری برایش بکنم...

-          نتیجه گیری فلسفی: برای من، نوشتن برای فراموش کردن است، نه برای به خاطر آوردن!
-          نتیجه گیری ادبی: خداوندا، مرا آن ده که آن به.
-          نتیجه گیری اخلاقی: مرحوم جلال آل احمد، اصطلاحی داشت با عنوان «هرهری مذهبِ نان به نرخ روزخورِ بوقلمون صفت» که در اینجایی که من هستم، دور از جان شما، بسی کاربرد دارد!
-          نتیجه گیری سیاسی: تو فهم سیاسی نداری تارا جان! برای همین همیشه کلات پس معرکه است!
-          نتیجه گیری حقوق بشری: تمام ابناء بشر آزاد هستند که هر کاری که دلشان میخواهد انجام دهند، مادامی که به کسی صدمه ای نزنند یا آزاری نرسانند. این فعالان سیاسی و حقوق بشری محترم هم صدمه ای به من و شما نزده اند که! زده اند؟ پس به حریم خصوصی این عزیزان احترام بگذاریم!
-          نتیجه گیری هنری: کافیه انقدر در نقشت فرو بری و انقدر نقشت رو زیر پوستی بازی کنی، که خودت هم باورت بشه! اداره مهاجرت و پناهندگی ایالات متحده آمریکا هم تنها هنرش گیر دادن به ویزای دانشجوها و فرت و فرت انگشت نگاری از اعضای تیمهای ورزشیه! به بازیگران محترم کاری نداره!
-          نتیجه گیری اخترالملوکی: از این نمایشنامه ها تا دلتون بخواد از این اپوزیسیون شریف و نجیب زیاد دارم، اگر الان نمیگم برای سوزوندن دل شما نیست که! برای اینه که داد و قال راه نیفته فلانی داره آب به آسیاب دشمن می ریزه! باشه به وقتش!