۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

کف کردن حضار...

چهار سالش بود اما هنوز حرف نمی زد. نه حتی کلامی. دکترها می گفتن سالمه، چیزیش نیست، اما حسرت یه «مامان» یا یه «ددر» گفتن هم به دل مادر و پدرش گذاشته بود. پدرش مجبور شد بره آلمان مدتی بمونه تا بتونه خانواده اش رو هم ببره. حدود یک ماه از رفتنش می گذشت،  تلفن زده بود تا از حال زن و بچه اش خبر بگیره، با دخترش که حرف می زد، پرسید:«سارا جون، بابا! شام چی خوردی؟» سارا، همون که پدرش حتی یک کلمه هم ازش نشنیده بود، جواب داد:«پدر به شما چه ربطی داره ما شام چی خوردیم! شما چرا انقدر تو کارای ما دخالت می کنی؟» و اینگونه شد که پدر کف و خون بالا آورد...