۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

اندر احوالات خواستگاری که مأمور وزارت اطلاعات از کار درآمد (بخش چهارم)

... به همین سادگی همه حس آرامش و سرخوشی که از هند، سرزمین اسرار با خودم سوغات آورده بودم، دود شد و رفت هوا... یادم رفت این رو بگم که پیش از رفتنم به هند تمام پس اندازم به اضافه مبلغی که پدرم به من داده بود رو بدست همین دوستم مسعود دادم که در سازمان بورس و اوراق بهادار تهران کار می کرد. این مبلغ رو برام در بورس سرمایه گذاری کرد و سودش رو بصورت ماهانه یا چند ماه یکبار برام به هند می فرستاد و من از طریق همین مبلغ خرج تحصیل و زندگیم در هند رو می دادم. همون روز ملاقات مسعود با بهنام صارمی، جناب صارمی که از این سرمایه گذاری اندک باخبر بود، همون اول فرمایشات اش به مسعود می گه:" ببین خیلی جدی دارم بهت میگم! تو باید پولی که تارا در بورس سرمایه گذاری کرده رو از بورس خارج کنی و همه رو بیاری بدی به من!
چون با همین پشتوانه مالیه که اون می تونه تنها زندگی کنه! من خودم براش یه جای مطمئن سرمایه گذاری می کنم اما دستش نمیدم، استفاده اش رو هم بهش نمیدم تا مجبور بشه یا ازدواج کنه یا برگرده بره پیش خانواده اش زندگی کنه! من فقط به فکر خودش و سلامت جامعه هستم!" مسعود پوزخندی بهش می زنه و میگه:"و اگر ندم؟" جناب صارمی جواب میده:" اگر ندی تو هم توی پرونده ای که برای تارا داره درست میشه شریک جرم هستی! بهت توصیه می کنم تا دیر نشده پاتو از این ماجرا بکشی بیرون! اگر دیر بشه اونوقت از دست من خارجه و من هم کاری نمی تونم برات بکنم!" و....... ادامه ماجرا که در قسمت قبلی توضیح دادم.


مسعود آن روز بعد از قرارش با صارمی به خانه من آمد و گفت:" دیدی؟ همه چیز حل شد. قول داده مدارکت رو بیاره." گفتم:" امیدوارم همینطور که میگی باشه اما اون جانوری که من دیدم و شناختم، خیلی بعید می دونم." گفت:" خیالت راحت باشه. خوب حالیش کردیم که اگر بخواد این بازی کثیف رو ادامه بده، چه بلایی سرش میاد." خوب! باید سعی می کردم خوش بین باشم و امیدوار به تمام شدن این کابوس لعنتی!


چند روز بعد با صارمی تماس گرفتم که مطابق قولی که داده بود، مدارکم را بیاره. خیلی آروم و در حالیکه صدام می لرزید، گفتم:" گفته بودی رئیست چهار پنج روز دیگه برمیگرده، الان دقیقا پنج روز شده! خواستم بپرسم مدارکم رو چطوری برام می فرستی؟" جمله ام تمام نشده بود که فریادش به آسمان رفت. با همون بد و بیراههای لمپنی :" چاقو کش استخدام کردی منو بکشن؟ حالا دیگه چاقوکش می فرستی منو بزنن؟ هم خودت هم اون دوستای چاقو کشت رو می دم آدم کنن!" گفتم:" چرا الکی شلوغ می کنی؟ چاقوکش کجا بود؟" گفت:" همون دوستای اراذل اوباشت که با چاقو منو زدن!" گفتم:" چرا پرت و پلا میگی؟ کی تو رو با چاقو زده؟" گفت:" من اون روز سر قرار با چند تا از دوستام و همکارام رفته بودم. اونا اون طرف تر ایستاده بودن. همشون شهادت دادن که دوستان تو با چاقو منو زدن! زخمش هم هنوز هست روی بدنم!" خدای من!!! چی داشتم می شنیدم؟ یه بازی کثیف دیگه! یه پرونده سازی دیگه! گفتم:" اگر دوستانت اون طرف تر بودن چرا وقتی تو رو با چاقو می زدن کسی نیومد جلو ازت دفاع کنه؟" من و منی کرد و گفت:" خودم بهشون گفتم حتی اگر منو کشتن شما نباید بیایید جلو!" یاد فیلم فارسیهای دوزاری افتادم. حتما خیلی احساس منوچهر وثوق بودن بهش دست داده بود. گفت:" حکم دستگیری مسعود رو داریم! یا همین الان آدرس خونه مسعود رو میدی یا میاییم در خونه تو! بهتره که جاش رو بگی. می دونی که دیر یا زود پیداش می کنیم بالاخره!"


دیگه طاقت این بازی رو نداشتم. فریاد می زدم از ته دل. فریاد می زدم و خدا رو صدا می کردم اما نبود. فریاد می زدم و مشت به دیوار می کوبیدم. نه بخاطر مدارکم. که اون مسئله دیگه برام مهم نبود، فریادم بخاطر سقوط انسانیت بود. بخاطر روزگاری که درش زندگی می کردم، بخاطر جغرافیایی که توش متولد شده بودم، بخاطر آدمهایی که خیلی پیش از فرارسیدن مرگشون مرده بودن، بخاطر تباهی قلبها و فکرهایی که جان و آبرو و حرمت انسانی انسانها، آخرین چیزی بود در این دنیا که براشون مهم بود. بخاطر نسل سوخته ای که آروزها و امیدهاش اسیر دست عقده ها و خشمهای هم نسلان خودش شده بود. برای همه زنان سرزمینم که قرنها بود تاوان گناه نکرده رو پس می دادند. برای من، برای ما، برای ...


احساس کردم دیگه نمی ترسم و یا نه! شاید به وجود اون ترس در وجودم عادت کرده بودم و دیگه اذیتم نمی کرد. پر از خشم و نفرت بودم. خشمی که می تونست بسوزونه و نابود کنه. گفتم:" من هیچ آدرسی به تو نمیدم. مدارکم رو هم نمی خوام. من آماده ام برای همه اون تهدیدها و پرونده سازیها! برای همون جایی که گفتی عرب نی میندازه. بگو کجا باید بیام؟ همین حالا میام." فهمید که کلامم پر از تصمیم و اراده است، فهمید که دیگه به آخر خط رسیدم. گفت:" تو لازم نیست جایی بیایی. من الان میام خونه تو!" آمد. لباس پوشیده و آماده جلوی در ایستاده بودم که مرا ببرد آنجا که عرب نی انداخت! مرا که دید لبخند کریه و چندش آوری زد و گفت:" کجا به سلامتی؟" آرام اما پر از نفرت گفتم:" همونجا که آدمها رو سر به نیست می کنید انگار که اصلا تو این جهان وجود نداشتن!" گفتم:" خسته شدم از این بازی کثیف! آماده ام که هر بلایی خودت و رئیست می خواین سر من بیارین! فقط تمومش کن!" گفت:"می دونم تو این مدت خیلی اذیت شدی. به خدا الان دیگه کاری از من ساخته نیست. من یه غلطی کردم خواستم زهر چشم از تو بگیرم. مدارکت رو برداشتم که نتونی از ایران بری، که با من ازدواج کنی. اما حالا دیگه رئیسم ول کن ماجرا نیست. به خدا تو این مدت خیلی تلاش کردم راضیش کنم مدارکت رو بگیرم و قال قضیه رو بکنم اما چیکار کنم؟ نمیده! نمی تونم بهش فشار بیارم چون پای خودم هم گیره! چون منو هم مدام داره تهدید می کنه!" گفتم:" چی می خواد؟" گفت:" تو رو! می گه بگو خودش بیاد مدارکش رو بگیره!"...


... چرا انقدر تهی بودم؟ چرا از حس چندش و کراهت نمی مردم؟ چرا سرم گیج نمی رفت؟ چرا بغض نمی کردم؟ چرا فریاد نمی زدم؟ چرا عین مرده شده بودم؟ صدای خودم رو شنیدم که انگار یه چیزایی می گفت. شنیدم که صدایی از گلوم بیرون اومد و گفت:" گمشو!" گفت:" ببین این تنها راهه! برو باهاش حرف بزن شاید ازش خوشت اومد. شاید باهاش به توافق رسیدی! اصلا مدارکت به کنار، اگر نری اون حالا حالاها دست از سرت برنمیداره!" دوباره صدایی به زحمت از گلوم بیرون اومد و گفت:" گمشو!"


چند روزی گذشت. چند روزی که حقیقتا خاطرم نیست چطور گذشت. همینقدر یادمه دیگه کابوس نمی دیدم. اصلا خواب نمی دیدم. شاید هم اصلا نمی خوابیدم. یادمه غمگین نبودم، خوشحال هم نبودم. اثری از ترس و اضطراب و غم در من نبود. اثری از امید و شادی و هیجان و تلاش هم نبود. تهی بودم. مثل یک مرده، یک جنازه. یه شبی ساعت 9 شب بود که صارمی تماس گرفت. گفت:" یه خبر خوب! بالاخره موفق شدم مدارکت رو از رئیسم بگیرم!" گفتم:" باور نمی کنم." گفت:" حق داری! خیلی تو این مدت اذیت شدی. اما باور کن. فقط همین یک بار به من اعتماد کن. باور کن همشو گرفتم" گفتم:" تنها راهی که می تونم باور کنم اینه که همین حالا مدارکم رو با پیک یا با یک آژانس برام بفرستی" گفت:" آخه چیز به این مهمی رو که نمیشه داد دست پیک و آژانس. گم و گور میشه!" گفتم:" خودم آژانس محله مون رو که مطمئن هست می فرستم. تو فقط آدرس بده." گفت:" می دونی چیه؟ چون تو این مدت خیلی اذیتت کردم برات گل و یه هدیه ناقابل هم گرفتم که جبران کنم! باید امشب ببینمت که بهت بدم" گفتم:" باز چه نقشه ای کشیدی؟ باز چی تو اون کله ی پلیدته ؟" گفت:" به جان مادرم هیچی! فقط همین یه بار به من اعتماد کن!" می دونستم داره دروغ میگه، مطمئن بودم این هم یه بازی دیگه است، اما حسی بهم می گفت برم. حسی بهم می گفت رفتن من به ضرر اونه نه به ضرر من. گفتم:" میام. کی و کجا؟" گفت:" همین حالا بیا دم دفتر روزنامه." آماده شدم که برم. دوستم <ماه چهره> خونه من بود. گفت:" تارا من به این مردک اعتماد ندارم. بذار منم باهات بیام" آژانس گرفتیم و با هم رفتیم. جلوی دفتر روزنامه ایران ایستاده بود. من از ماشین پیاده شدم و ماه چهره تو ماشین بود. صارمی تا ما رو دید حالش بد شد. گفت:" اینو چرا آوردی؟" گفتم:" خونه من بود و پیشنهاد داد که بهتره با هم بریم." گفت:" بهش بگو بره!" گفتم:" چرا؟" گفت:" صحبت دارم می خوام باهات حرف بزنم. می خوام از دلت در بیارم. جلوی اون نمی تونم حرف بزنم." گفتم:" اون که توی ماشینه و حرفهای تو رو نمی شنوه، منم گله ای از تو ندارم که بخوای از دلم دربیاری." گفت:" اینجا کنار خیابون نمی تونم حرف بزنم. باید بریم جایی بشینیم و تا اون اینجا باشه من نه جایی میام نه حرف می زنم و نه مدارکت رو میدم!" می دونستم این هم یه بامبول جدیده ولی می خواستم بدونم آخر این بازی جدیدش چیه؟ کلید رو دادم به ماه چهره گفتم:" برو خونه من خودم میام. " گفت:" من تو رو با این روانی تنها نمی ذارم." گفتم:" توی خیابون که نمی تونه غلطی بکنه. خیالت راحت باشه. هر یک ربع بهم زنگ بزن. اگر جواب ندادم به خانواده ام و پلیس اطلاع بده." به هر زحمتی بود فرستادمش بره.


صارمی کوچه ی تقریبا روبروی دفتر روزنامه رو نشون داد و گفت:" انتهای اون کوچه یک پارک هست. بریم اونجا بشینیم صحبت کنیم." رفتیم. کوچه تاریک و خلوت بود. پارک هم همینطور. پرنده پر نمی زد. گفت:" بهتر نیست بریم یه جا بشینیم چیزی هم بخوریم و حرف بزنیم؟" گفتم:" من گرسنه نیستم و اشتها ندارم. سریع حرفت رو بزن دوستم خونه منتظره" گفت:" ولی اینجا نمی تونم. بیا سوار ماشین بشیم بریم جای دیگه حرف بزنیم." گفتم:" از اول هم می دونستم نمیشه بهت اعتماد کرد." برگشتم و رفتم. دو سه قدمی دور شده بودم که اومد مچ دستم رو گرفت و کشون کشون منو برد به سمت کنار پارک. نگاه کردم دیدم ماشینش همون کنار پارک شده. داشت منو می کشید ببره سوار ماشینش کنه. زورم بهش نمی رسید. روی زمین داشت منو می کشید و میبرد. یکی دو متری بیشتر با ماشین فاصله نداشتیم. من هم با تمام قدرت حنجره ام فریاد می زدم و کمک می خواستم. نزدیک ماشین بودیم که دو تا مرد حدود سی و چند ساله از ضلع مقابل پارک بدو بدو اومدند سمت ما. یکیشون فریاد زد:" ولش کن...!" صارمی با اعتماد به نفس و گستاخی گفت:" به شما چه مربوطه؟ زنمه!" گفتم:" دروغ می گه! من هیچ نسبتی با این آقا ندارم." و از روی زمین بلند شدم. همان مرد رو به صارمی گفت:" حتی اگر زنت هم باشه حق نداری اینجوری باهاش رفتار کنی." صارمی گفت:" شما کی هستید که در مسائل خصوصی مردم دخالت می کنید؟" آن مرد دست در جیبش کرد و کارت شناسایی اش رو درآورد و گرفت جلوی چشم صارمی: پ.ک. سرگرد آگاهی. سرگرد منو برد داخل ماشین که کمی آن طرف تر پارک شده بود و از همراهش خواست مراقب صارمی باشه. توی ماشین به من گفت:" ما اون سمت پارک کمین کرده بودیم برای یک عملیات که صدای فریاد شما رو شنیدیم. حالا بگو ماجرا چیه؟" براش گفتم. گفت:" اگر بدونم راست میگی همه جوره کمکت می کنم. حتی اگر قمپزهای اون آقا راست باشه و دمش خیلی هم کلفت باشه." گفتم :" همه مکالمات رو ضبط کردم. می تونیم بریم خونه و براتون بیارم گوش کنید." ........
ادامه دارد.....