۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

اندر احوالات خواستگاری که مأمور وزارت اطلاعات از کار در آمد(بخش سوم)

... یک ماهی گذشت. یک ماهی که هر ثانیه اش ترس و اضطراب بود. هر لحظه اش مثل عذاب دوزخ بود. تلفنها و تهدیدهای هر روزه به راه بود. گاهی بهنام صارمی می آمد دم در خانه ام و فریاد و عربده کشی می کرد که در را باز کنم. دوستانم اوایل تنهایم نمی گذاشتند و هر روز به نوبت یکیشان در خانه ام می ماند. اما رفته رفته وحشت عربده کشی ها و تهدیدهای بهنام صارمی آنها را هم ترساند و دیگر نیامدند. اما اصرار داشتند که بهترین کار اینست که من در خانه تنها نمانم و به خانه یکی از آنها بروم اما من فکر می کردم اگر زمانیکه در خانه نبودم این بی وجدان بیاید مواد مخدر در خانه من جاسازی کند و بعد بعنوان قاچاقچی مواد مخدر برایم پرونده سازی کند چه؟ اگر مثلا یک جنازه بیاورند و در خانه ام بگذارند، اگر اسناد جاسوسی، اسلحه، یا چه می دانم هر نوع پاپوش دیگر برایم درست کنند چه؟ خودش که هر بار در تهدیدهایش از پرونده سازی و قول مساعدت رئیس اش در این خصوص زیاد حرف می زد. پس بهترین راه این بود که خانه ام را ترک نکنم. حتی به اندازه یک خرید رفتن!
در این فاصله آن آقا پلیس وظیفه شناس و دلسوز هم دو بار دم درب منزل من آمد و اصرار داشت در را باز کنم چون نگران من است و می خواهد ببیند آیا اتفاقی برای من افتاده یا نه؟ وقتی از پنجره ی راه پله ها کوچه را نگاه کردم دیدم با لباس شخصی است و خبری هم از ماشین نیروی انتظامی در کوچه نبود! باور می کنید؟ به همین سادگی، روز روشن مورد هجوم اینهمه کفتار قرار گرفته بودم. دائم حرف پدرم یادم می آمد زمانیکه می خواستم از خانواده ام جدا شوم و تنها زندگی کنم. می گفت:" اینجا پر گرگه! تیکه پاره ات می کنن! تو از نامردیِ مردهای این زمونه چیزی نمی دونی!" قبول نمی کردم. می گفتم به من اعتماد نداری! می گفت :"به تو بیشتر از هر کسی، بیشتر از چشمام، بیشتر از خودم، اعتماد دارم. به این گرگهای دندون تیز کرده ی بیرونِ این خونه اعتماد ندارم. تو حریف نیستی، حریف اینهمه بی شرافتی و پدر سوختگی نیستی. تو جور دیگه ای بزرگ شدی. تو نمی تونی، می شکنی، از بین می ری!" قبول نکردم. به نظرم سیاه و بدبینانه می آمد. ولی آن روزها چه خوب می فهمیدم معنی <گرگ دندان تیز کرده ی بیرون خانه پدری ام> را. با اینهمه اما نمی خواستم ضعف و درماندگی ام را به پدرم نشان دهم. نمی خواستم آنها را درگیر این ماجرای لجن بار کنم که سرخوردگیهای جنسی و روانی دو موجود که اسم خود را انسان گذاشته بودند برایم تولید کرده بود.


پس بهترین راه این بود که شخصا با خود آقای بهنام صارمی مسئله را حل می کردم. تماس گرفتم در حالیکه مجددا صدایش داشت ضبط میشد. گفتم :"بگو چی از من می خوای؟ صحبت می کنیم ببینیم امکانپذیر هست یا نه! اینکه مدارک من پیش تو بمونه مثلا چه اتفاق میمون و مبارکی در زندگی تو به حساب میاد؟ یا چه استفاده ای می تونی ازش بکنی؟ اگر قصدت انتقام گرفتن برای شنیدن پاسخ منفی بود که انتقام گرفتی. خیلی بیشتر از یک جواب منفی هم گرفتی. اگر قصدت لرزوندن تن بود، لرزوندی. اگر ترسوندن من بود، ترسوندی. ببین صدام داره می لرزه! دهنم خشک شده! اگر قصدت آوردن کابوس به خواب شب من بود، آوردی. اگر عقب افتادن من از درس و سفر و تحصیلم بود، رسیدی به هدفت. اگه هدفت بردن آبروی من جلوی در و همسایه بود، آبروم رفت. آخه نامسلمون! چی می خوای از من؟ همه جای دنیا آدمها در مورد شریک زندگی حق انتخاب دارن. ندارن؟ اگر یکی به یکی جواب رد بده باید طرف رو زجر کش کرد؟ باید از هستی و زندگی ساقطش کرد؟ باید یک ماه تموم شب و روز تهدیدش کرد به پرونده سازی؟ به نیست و نابود شدن؟ بگو من چیکار کنم که دست از سر من برداری؟"
خیلی خونسرد گفت:" متاسفم! پرونده تو دیگه از دست من خارج شده! تا یه جایی ماجرا دست من بود. الان دیگه دست من نیست." گفتم:" پرونده ی چی؟ ماجرای چی؟ از چی داری حرف می زنی؟" گفت:"ببین! مدارک تو الان همه دست رئیس منه! اونم میگه توی شورای عالی امنیت ملی باید در مورد این مسئله تصمیم گیری بشه!" گفتم:"چرا پرت و پلا می گی؟ اینکه من جواب رد به تو دادم به امنیت ملی آسیب زده؟" گفت:" نه! گفتم که موضوع دیگه این نیست!" گفتم:"خوب پس موضوع چیه؟" گفت:" رئیسم داده تمام سوابق تو رو در آوردن و فهمیدن تو آدم خطرناکی هستی برای امنیت ملی!" گفتم:" به چه دلیل؟ فعال سیاسی بودم؟ تروریست بودم؟ بمب گذار انتحاری هستم؟ سرقت مسلحانه کردم؟" گفت:" اونها خودشون می دونن چه آیتمهایی رو باید از گذشته ی یه آدم در بیارن و چطوری توی پرونده اش بگنجونن!" گفتم:" ببین عوضی! گذشته من از آب بارون پاکتر و زلال تره! برو اینها رو به کسی بگو که منو نشناسه و حرفهای صد من یه غاز تو رو باور کنه. به من که نمی تونی بگی اینارو. به خودِ من که بهتر از هر کسی می دونم کی بودم و چطوری زندگی کردم." گفتم:" دارم میام الان دم دفتر روزنامه خراب شده ات، اونجا با خودت و رئیس ات در حضور بقیه همکارات حرف می زنیم ببینم چی از جون من می خواین؟" با دستپاچگی گفت:" من همین الان از روزنامه اومدم بیرون دارم می رم خونه! رئیسم هم امروز اصلا سر کار نیومده!" گفتم:"اشکال نداره! آدرس خونه ات رو بده میام اونجا در حضور پدر و مادرت صحبت می کنیم." گفت:" نه! نمیشه" و قطع کرد.
رفتم دم دفتر روزنامه ایران. گفتند چند دقیقه پیش رفته. سراغ رئیس اش کاوه اشتهاردی رو گرفتم. گفتند اون هم رفته. زنگ زدم به چند تا از بچه ها آدرس خونه اش رو گرفتم و رفتم دم در خونه اش. زنگ زدم. کسی جواب نداد. دم درمنتظر موندم. یک ربع گذشته بود که دیدم ماشینش جلوی پارکینگ متوقف شد و برادرش بابک و پسر دائی اش از ماشین پیاده شدند. خودش هم بهت زده از پشت فرمون منو نگاه می کرد. برادرش در پارکینگ رو باز کرد و همه رفتیم داخل پارکینگ. شازده از ماشین پیاده شد اما همچنان گیج می زد. برادرش گفت:" ما همین دور و برها هستیم. شما صحبت کنید، اگر نیاز به حضور ما بود مارو صدا کنید." و رفتند. به محض رفتن اونها انگار یه ضربه تو سر صارمی بزنن، ناگهان از حیرت بیرون اومد و شروع کرد به عربده کشی و لات بازی! که :"چرا اومدی در خونه من؟ اومدی آبروی منو ببری؟ اومدی پدر و مادر منو عذاب بدی؟" گفتم:"این کاریه که تو یک ماه تمام با من داری می کنی. هر روز در خونه منی و هر روز داری آبرو ریزی می کنی. من هم که هنوز حرف نزدم. جنجال درست نکن. بی سر و صدا برو مدارک منو بیار یا اجازه بده برم بالا با پدر و مادرت صحبت کنم." هنوز جمله ام تموم نشده بود که هجوم آورد سمت من. فریاد زدم. برادر و پسر دائی اش که همون نزدیک بودن سریع رسیدن. پسر دائی اش یقه اش رو گرفت پرتابش کرد سمت دیوار و یک مشت محکم هم کوبید تو صورتش. آخ! دلم خنک شد! برادرش هم سرش فریاد زد که:"خجالت نمی کشی؟ اینجا خونمونه! می خوای آبرومون رو ببری؟ مگه داره ناحق میگه؟ مدارکش رو دزدیدی بیار بده بهش بگذار بره!" در کمال حیرت و ناباوری شنیدم که شروع کرد به برادرش و پسر دائی اش فحشهای چارواداری و ناموسی دادن. به برادرش می گفت مادر فلان! انگار نه انگار که مادر اون، مادر خودش هم هست. من که کاملا هنگ کرده بودم. گفتم کسی که با خانواده خودش اینجوریه، معلومه که با من... بعد دیوانه وار دوید به سمت در پارکینگ. موبایلش رو درآورد و گفت:"الان تکلیف همه تون رو روشن می کنم!" شنیدم که داره به پلیس زنگ می زنه. می گفت:"یه کسی اومده در خونه ما و داره داد و فریاد و آبروریزی می کنه!" برادرش من رو برد بالا توی خونه شون. تو راه بهم گفت:"ما به این دیوونه بازیهای این آدم عادت داریم!" گفت :"همین چند وقت پیش بود که با مشت زد لب من رو ترکوند!" گفت:" راه میره توی خونه جلوی مادرم به من میگه مادر ج..." من که شاخم از پس سرم زده بود بیرون، گفتم:"پدر و مادرت اعتراضی بهش نمی کنن؟ چیزی بهش نمیگن؟" گفت:"وضعیت پدرم که معلومه ، مادرم و من هم چیزی نمی تونیم بهش بگیم چون خرج خونه رو و خرج دانشگاه من رو اون میده!" مادر خیلی پیری داشت که در رختخواب بستری بود. پاش رو عمل کرده بود. پدرش هم که انگار در این دنیا نبود. در عالم هپروت. من هم مرتب از مادرش عذرخواهی می کردم که :"خانم تو رو خدا ببخشید که سر و صدا و مزاحمت برای شما ایجاد شده! من شرمنده ام! اگر پسرتون لطف کنن مدارک منو پس بدن، من رفع زحمت می کنم! " باورتون میشه؟ به همین اندازه کودن! مادرش هم با لهجه غلیظ ترکی می گفت:"من چه نمی دونم چه! من چه نمی دونم چی شده چه!" من داشتم سعی می کردم خیلی شمرده برای مادرش توضیح بدم که جناب پلیس محترم و خدمتگزار و جان برکف نیروی انتظامی تشریف فرما شدند!


جناب بهنام صارمی تند وتند به پلیس ها می گفت که من مزاحمت ایجاد کرده ام برای خودش و خانواده اش. پلیس از من پرسید:"شما چرا مزاحم این آقا شدید؟" گفتم:" این دو آقا برادر و پسر دایی ایشون هستند نه قوم و خویش من. از اینها سوال کنید که من آیا مزاحمتی ایجاد کردم؟" پرسید، جواب منفی بود. گفت:"پس چرا اینجا هستی؟" گفتم این آقا مدارک من رو از خونه ام سرقت کرده، همه مدارکم رو، شناسنامه، گواهینامه رانندگی، پاسپورت و کارت ملی. آمدم مدارکم رو پس بگیرم." گفت:"از کجا می دونید کار ایشون بوده؟" گفتم:"صدای ضبط شده اش رو دارم که همه چیز رو توضیح داده. از اینکه کِی و چطوری قفل خونه من رو شکسته تا اینکه کی همراهش بوده و به چه دلیلی این کار رو کرده" گفتم:" فایل صوتی الان همراه منه. میدم همین جا گوش کنید" دست در کیفم کردم که پلییر رو دربیارم که جناب صارمی خطاب به پلیس گفت:" صبر کنید! صبر کنید! من باید یه تماس بگیرم. شما باید قبل از هر کاری با یک نفر صحبت کنید." بعد شماره ای گرفت و زیر لب چیزهایی زمزمه کرد و رفت به سمت بیرون در و پلیس را صدا زد بیرون و گوشی را به دست پلیسِ حافظ جان و مال و ناموس مردم داد. پلیس چند دقیقه ای صحبت کرد بعد آمد داخل گفت:" ببینید خانوم! این یک مسئله خانوادگی هست و ما در مسائل خانوادگی دخالت نمی کنیم! خودتون با کمک حاج آقا و حاج خانوم ( پدر و مادر شازده رو نشون داد) حلش کنید. ما هم با اجازه رفع زحمت می کنیم" گفتم:" چی چی رفع زحمت می کنید؟ من از این آقا شاکی ام! ایشون از خونه من دزدی کرده! یک ماهه که هر روز داره منو تهدید به پرونده سازی و سر به نیست کردن می کنه! هر روز میاد دم در خونه من عربده کشی می کنه! من تمام مکالماتش رو ضبط کردم! شما باید گوش بدید همه رو. همین الان تو پارکینگ خونه خودش به من حمله کرد که اگر برادر و پسر دائی اش نبودن معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد!" گفت:"خانوم! اینهمه جنایت تو گوشه کنار این شهر داره اتفاق می افته، ما باید وقت و توانمون رو بگذاریم روی اونا نه روی دعوای دو تا جوون که می خوان با هم ازدواج کنن و حالا یه مشکل کوچیک بینشون پیش اومده!" گفتم:" کی گفته من قراره با این آقا ازدواج کنم؟ سرقت مدارک من و تهدید جان و امنیت من، یک مشکل کوچیکه؟" گفت:" خانوم! بیشتر از این وقت ما رو نگیرید. اگر شکایتی هم دارید تشریف ببرید کلانتری شکایت کنید." و در حالیکه کمی به من نزدیک شد آرام گفت:" ولی من جای شما باشم شکایت نمی کنم. ما دنبال دردسر نیستیم، شما هم نباش. مرحمت زیاد" و رفت! به همین سادگی! رفت!


از خشم به خودم می پیچیدم. بغض راه نفسم رو بسته بود. خون به صورتم هجوم آورده بود. حس می کردم همین الانه که پوست صورتم بترکه و خون بپاشه بیرون. کیفم رو برداشتم و زدم از اون خونه بیرون. پشت سرم شنیدم که مادرش می گفت:" سَن الله باقِشلاها! سَن منیم گیزیم سَن! شرمندیَ ام والله!" (1) برگشتم خونه. دیگه به این نتیجه رسیدم که قید اون مدارک رو باید بزنم و خونه ام رو هم عوض کنم تا دیگه دست اون جونور بهم نرسه. می دونستم برای گرفتن المثنای اون همه مدارک یکی دو سالی باید دوندگی می کردم تازه اگر آقای تحفه تترنا و رئیس بیمارش سنگ اندازی نمی کردن برای گرفتن المثنی! اینهمه مدت از زندگیم و برنامه هام عقب می افتادم. اما چاره ای نبود. ها! راستی! یادم رفت بگم بعد از اتفاق اون شب جناب صارمی همه جا داردار و شارشار راه انداخت که من رفتم در خونه شون شیشه های ماشینش رو شکستم! من که والا زورم نرسید همچین کاری بکنم. اما از اونجاییکه می گن <وصف العیش نصف العیش>، همین که اون آدم اینو می گه و منم می شنوم، با خودم تصور می کنم این کار رو کردم و کلی تو خیالات خودم لذت می برم. تخیلِ اینکه در مقابل اون همه آزاری که دیدم حداقل تونستم یه شیشه ماشین بشکنم هم خودش کلی کیف داره ولی حیف که نتونستم این کار رو هم بکنم!


با مسعود تماس گرفتم و گفتم از برادرش که در یک آژانس مسکن کار میکرد، بخواد که برام یه خونه پیدا کنه. مسعود گفت:" تو با فرارت و تسلیم شدنت داری به اون حق می دی. اون حق داره؟" گفتم:" نداره! ولی فعلا دور دور اوناست. زورم نمی رسه. چیکار کنم؟" گفت:" تو تا حالا نخواستی و اجازه ندادی ما دخالت کنیم در این ماجرا. اگر گذاشته بودی خیلی وقت پیش حل می شد." گفتم:" شوخی می کنی؟ خودت برام گفتی که دم خودش و رئیس اش به کجاها وصله. رئیسه پای تلفن نمی دونم به پلیسه چی گفت که یارو دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و من رو هم نصیحت کرد که دنبال شر نرم." گفت:" بسپار به من! راههایی هم هست که بشه جلوی این قماش دراومد" گفتم:" نمی خوام برای کسی شر درست بشه. تو که اینها رو می شناسی. دین و ایمون و وجدان و شرف ندارن که." گفت:" شماره اش رو بده به من و مطمئن باش شری برای من درست نمیشه." دادم. زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود. همون اولین شبی که در بام تهران شام خوردیم همدیگه رو دیده بودند و وقتی مسعود گفته بود که در مورد ماجرای تارا می خوام باهات صحبت کنم، صارمی هم خیلی استقبال کرده بود.

برادر مسعود که در آژانس املاک کار میکرد، پسری بود با دو متر قد که سالها بود بادی بیلدینگ هم کار می کرد. یعنی می خوام بگم هیکل تو مایه های آرنولد! سر قرار، مسعود برادرش و چند تا از دوستان هم باشگاهی برادرش رو هم می بره اما بهشون می گه کمی اون طرف تر بایستند. شازده صارمی اول شروع می کنه به هارت و پورت کردن و از اون لات بازیها که برای من در می آورد. مسعود اون چند نفر رو بهش نشون می ده و میگه :"بچه ی ساکت و مؤدبی نباشی می گم بیان بکننت تو جوب! " صارمی که می بینه اوضاع خرابه، شروع می کنه به کولی بازی در آوردن! پیرهنش رو در می آره و شروع می کنه به جیغ و ناله کردن و نعره زدن و می گه می خواین منو با چاقو بزنین؟ چاقو کش استخدام کرده که منو بکشه؟ باشه بزنین! من حرفی ندارم! (فقط صحنه رو تصور کنید که هی با دستش می زده رو قلبش و می گفته بزنین اینجا! آره منو بکشین! به تارا بگید من با کمال میل بخاطر اون حاضرم بمیرم! ) مسعود می گه :" چس ناله نکن واسه من! من خون سگ نمی ریزم! کراهت داره! زمین رو نجس می کنه! همین حالا با هم می ریم مدارکش رو هر جا که هست ورمیداری میاری میدی به من وگرنه میدمت دست اون چهار نفر خودم هم می ذارم میرم. اونا کارشون رو خوب بلدن!" بعد یهو صارمی مسعود رو بغل می کنه چلپ چلپ ماچ می کنه و میگه:" می دونی مسعود جون! ما هر دو مردیم! حرف همدیگه رو خوب می فهمیم. من اگر تاحالا هر کاری کردم بخاطر خودش بوده و بخاطر سلامت جامعه و امنیت ملی!" مسعود می گه:" چرا مزخرف می گی مردک؟ دزدیدن مدارک اون چه ربطی به سلامت جامعه و امنیت ملی داره؟" می گه:" آخه می دونی! تارا یه دختر جوون و زیباست! خونه مجردی هم که داره! خوب خیلی پسرها جذبش می شن و به فحشاء کشیده می شن. تو باید به ما کمک کنی که ما جامعه رو از وجود این آدمها پاک کنیم. این یک پروژه است که من و رئیسم و رئیسِ رئیسم پیشنهادش رو تازه دادیم به شورای عالی امنیت ملی و داره روش کار می شه! جامعه ما باید از وجود زنهایی که بیرون خانواده زندگی می کنن و اینجوری ول هستن پاک بشه! چه معنی داره زن تنها زندگی کنه و جوونها رو از راه بدر کنه؟ خوب این به سلامت جامعه لطمه می زنه! باید این اراذل اوباش و این خونه های مجردی و تیمی جمع آوری بشن!" لال و بی ایمان از دنیا برم اگر کلمه ای رو دروغ گفته باشم. مسعود تمام صحبتهای این شازده رو ضبط کرده. یه روزی سر فرصت همه این فایلها رو آپلود می کنم تا بشنوید و بدونید اینایی که دارم می گم افسانه نیست. مصیبتیه که در سرزمین مادری ام سرم اومده!

اینها رو که می گه مسعود یقه اش رو می گیره و می گه:"مرتیکه حرف دهنت رو بفهم. من 7 ساله این دختر رو می شناسم یه حرکت خطا، یه قدم کج ازش ندیدم. تو اگر به فکر سلامت جامعه هستی بهتره بری خودکشی کنی که امثال تو هستند که جامعه رو به گند کشیدند!" در اینجا برادران محترم بادی بیلدینگ کار که می بینن درگیری فیزیکی شده میان جلو می گن:"چی داداش؟" صارمی هم می فهمه گویا این بار برعکس همیشه جای سفت کار خرابی کرده و این 4 تن بانضمام مسعود که همه با بر و بازوی کلفت جلوش ایستادن، تارا نیستن که تنشون بلرزه و بترسن. می گه:" خوب! باشه! تسلیم! میدم مدارکش رو. ولی الان پیشم نیست. دست رئیسمه. می گیرم بهش میدم." مسعود میگه:"همین حالا هرجا هست با هم میریم می گیریم." می گه:"رئیسم شماله! به جان مادرم راست می گم" بعد شماره تلفن رئیس رو می گیره و میذاره که مسعود هم گوش کنه و از رئیسه می پرسه کی برمی گردید تهران؟ من باید مدارک تارا رو ازتون بگیرم. اونم میگه چهار پنج روز دیگه. شازده صارمی هم قول میده که به محض رسیدن جناب رئیس مدارک رو پس بگیره و دو دستی بیاره تقدیم من کنه. اما اگر فکر کردید که به قولش عمل کرد، دوباره اشتباه فکر کردید...
ادامه دارد...

1. تو رو خدا ببخشیدا! تو مثل دختر من می مونی! من شرمنده ام!