۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

اندر احوالات خواستگاری که مأمور وزارت اطلاعات از کار در آمد(بخش دوم)

... یادم رفت این را بگویم که بهنام صارمی ادامه ماجرای مادر و پدرش را اینگونه بیان کرد: مدتی بعد از ازدواج پدرش با دختر جوان، اختلافها شروع می شود و ناچار به متارکه می شوند و پدر که یک کودک چند ماهه هم روی دستش مانده بوده بناچار دوباره سراغ مادر بهنام می رود و مجددا با هم ازدواج می کنند. اما پدر رفته رفته موضوع اختلاف سنی و فرزندان قبلی مادر را بهانه می کند و اختلاف و درگیری...... تا جاییکه پدر به الکل رو می آورد و پس از مدتی شغلش در آموزش و پرورش را هم از دست می دهد و آرام آرام تبدیل به یک الکلی تمام عیار می شود. بهنام که بزرگتر می شود، پدر را در مرکز ترک اعتیاد بستری می کند. پدر الکل را ترک می کند اما به مصرف قرصهای مخدر روی می آورد. می گفت:"صدای درآوردن قرص از پوشش اش در نیمه شب ها برای من کابوس شبانه شده بود، پدرم شبها یک مشت قرص می خورد و تا صبح می خوابید. صبح بیدار می شد، فریاد می زد و فحش می داد و می شکست و می زد و دوباره یک مشت قرص و می خوابید تا شب و دوباره بیدار می شد و همان بساط و دوباره و دوباره..."



گفته اند و شنیده ایم که بسیجیانی که می زنند و می کشند، که بازجویان و زندان بانانی که شکنجه می کنند، که آنها که در نظام مقدس جمهوری اسلامی و حکومت عدل علی، به محض اینکه به قدرتی می رسند، از آزار و اذیت انسانهای بی دفاع فروگذار نمی کنند، همه و همه دوران کودکی و نوجوانی و گذشته ای کم و بیش شبیه هم دارند. پر از عقده و سرخوردگی و حقارت و تحقیر. با دوست روانشناسی چندی پیش صحبت می کردم، می گفت:"فرزندان والدینی که کتک می زده اند، اغلب کودکان خود را کتک می زنند. فرزندان والدین معتاد یا الکلی اغلب معتاد و الکلی می شوند و این داستان غم انگیزی است که ریشه در فرهنگ و تریبت ما دارد." بگذریم...

آن شب پر از دلهره را تنها در خانه ماندم. خودم را دلداری می دادم که شاید همه حرفهای این موجود بلوف بوده برای ترساندن من! شاید اصلا رئیسی و پرونده سازی ای و اطلاعاتی در کار نباشد! شاید... شاید... اما پس چگونه بدون ترس از همسایه ها و پلیس و سر و صدا در کمال خونسردی نیمه شب قفل خانه مرا شکسته و تا صبح هم میهمان زورکی خانه من بوده؟ پس چطور واضح و روشن حرف از همکاری رئیسی می زد که گویا دمش خیلی هم کلفت است و ترسی هم از شکایت من ندارند؟ می گفت رئیسم در بیرحمی مثل لاجوردی است. لاجوردی... لاجوردی... این اسم تا صبح توی گوشم دنگ دنگ می کرد. صبح به یکی از دوستانم که عضو فعال حزب مشارکت بود زنگ زدم که از این به بعد با نام مستعار "مسعود" نامش می برم. سریع آمد. دوست عزیزی که در پنج شش سال گذشته مثل برادر خیلی جاها کمکم کرده بود و محبتش بیدریغ و برادرانه بود. موضوع را برایش گفتم. گفت دوستان اصلاح طلب زیادی دارد که در دولت قبلی پستهای مهمی داشته اند و می توانند ته و توی این ماجرای آقای رئیس را دربیاوردند.


فردا که آمد خبرهای زیادی داشت. آقای رئیس بهنام صارمی که نیمه شب با کمک هم قفل خانه مرا شکسته بودند کسی نبود جز "کاوه اشتهاردی" مدیر مسئول روزنامه ایران! مسعود گفت:"علاوه بر این شغل حضرت آقا دبیر کمیته تبلیغات شورای عالی امنیت ملی هم هست" درسته! یادم آمد در تهدیدها و هارت و پورتهای آن شب اش، یک چیزی هم در مورد شورای عالی امنیت ملی گفت! فایل ضبط شده را به همراه مسعود دوباره گوش دادیم. یه جایی گفته بود:"ببین! من و رئیسم هر دو برای دفاع از امنیت ملی کار می کنیم و هر دو هم مجانی کار می کنیم. رئیسِ رئیسم هم مجانی کار می کند. چون عشق ما این کشور است و حفظ امنیت ملی اش" من که متوجه ربط حرفهایش نمی شدم، پرسیدم:"خوب! دزدی از خانه من و سرقت مدارک من و این تهدیدهای بی سر و ته چه ربطی به امنیت ملی دارد؟" گستاخانه جواب می دهد:" خوب! همین شماها هستید که امنیت ملی را به خطر می اندازید! رئیسم گفته یک پرونده ای برایش درست می کنم که چنان نیست و نابود شود که اصلا همه فراموش کنند چنین کسی وجود داشته!"


خوب! می دانم باور کردنش کار چندان ساده ای نیست، چون خودم هم آن زمان حرفهای این موجود را ناشی از اختلالات روانی و گنده گویی تلقی می کردم، اما کم کم متوجه شدم گویا موضوع جدی تر از آنست که من فکر می کردم! مسعود اضافه کرد:"این شازده یک مترجم بی اهمیت در بخش انگلیسی روزنامه ایران بوده، اما با روی کار آمدن دولت احمدی نژاد، کاوه اشتهاردی که در انتخابات نهم ریاست جمهوری در نقش مشاور ارشد مطبوعاتی ستاد احمدی نژاد، خوش رقصی های فراوانی کرده، با همین سن کمش (متولد 1357 است) دو سمت مشاوره در شورای عالی امنیت ملی و سازمان بهزیستی کشور دارد و جناب صارمی هم به محض استخدام ایشان بعنوان مدیر مسئول روزنامه ایران، جهت باد را تشخیص می دهد و شروع به دستمال کشی برای جناب اشتهاردی می کند و اشتهاردی هم به پاس خوش رقصی های بیدریغش شغلی حساس در صدا و سیما برای او دست و پا می کند. " مسعود گفت:"البته همه صارمی را بعنوان یک جوجه اطلاعاتی تازه کار و نوچه اشتهاردی می شناسند اما اشتهاردی قول یک سمت نون و آبدار هم در شبکه تلویزیونی العالم و پرس تی وی به این جوجه اطلاعاتی داده است" که مدتی بعد شنیدیم این دو شغل را هم به کمک رئیس گرفته!


خدایا! چه کسی را باید لعنت می کردم؟ دوستان ابله ام را که ندیده و نشناخته هر ننه قمری را به جمع هایمان می آوردند؟ خود ساده لوحم را که با شنیدن ماجرای زندگی مادر این شازده، حس مادر ترزا بودنم گل کرد؟ یا نظام مقدس جمهوری اسلامی را، که همه را وحشی و جانی کرده بود؟ بیخود و بی جهت در چه مخمصه ای افتاده بودم! شکایت می کردم؟ چه امید خوش باورانه! از ظالم به ظالم شکایت می بردم؟ عجب غلطی خوردم!


با عقل ناقص خودم فکر کردم بهتر است این موضوع دور از جنجال و از راههای مسالمت آمیز حل شود. نیاز فوری داشتم به پاسپورتم برای گرفتن ویزای دانشجویی آلمان وگرنه یک سال دیگر باید منتظر می ماندم، و این هم یکی دیگر از دلایلم بود برای شکایت نکردن. شنیده بودم که انسانهای متمدنی هم در فامیل این شازده موجود هستند. مثلا یک دایی داشت که در زمان جوانی مبارز سیاسی بوده و عضو یکی از گروههای چپ، و همینطور پسر این دایی که در رشته مردم شناسی دانشگاه آزاد تحصیل می کرد، از فعالین دانشجویی چپ بود. شنیده بودم که در فامیل این جوجه اطلاعاتی، حرف اول و آخر را دایی جان می زند. شماره پسر دایی را پیدا کردم و خواستم که ببینمش. وقتی دیدمش بدون هیچ توضیحی فایل صوتی را گذاشتم که گوش کند. هر جمله ای که گفته می شد، رنگ از روی پسر دایی بیشتر و بیشتر می پرید. تا انتها که گوش داد، دو دستی کوبید بر سرش! گفت بروم به صالح حسینی (پدرش را می گفت) مژده بدهم که بعد عمری ادعای روشنفکری و مطالعه و کار و مبارزه با خفقان و استبداد و هزار کوفت و مرگ دیگر، حالا فامیلمان شده نوچه وزارت اطلاعات! شده آدم فروش! قول داد که این مسئله را از طریق خانواده پیگیری کند و هر طور شده مدارک مرا از بهنام خان پس بگیرد. اگر فکر می کنید به قولش عمل کرد، خوب اشتباه فکر می کنید! همان شب یک اس ام اس برای من فرستاد که "این یک مسئله شخصی بین شما دو نفر است و خودتان حلش کنید! نه من و نه هیچ یک از اعضای فامیل در این خصوص دخالت نمی کنیم!" عجب بابا!


یادم افتاد همان شب که ماجرای هیجان انگیز و عبرت آموز آن مادر و دختر را برایم توضیح می داد، چیزهایی هم از خانم م.ع. (روزنامه نگار معروف که مطمئن نیستم راضی باشد نامش در این ماجرا برده شود، به همین دلیل به اختصار نوشتم) گفت. همان موقع ها بود که خانم م.ع. می خواست به خارج از کشور برود و خانه اش را سپرده بود برای اجاره دادن. جناب صارمی که پیشتر توضیح دادم که اگرچه از کمالات و جمالات بهره ای نبرده بود، اما در عوض اعتماد به نفس متورمش مدام این نوید را به او می داد که همه عناصر اناث این کره خاکی شیفته و شیدا و دلباخته اویند! همان شب گفت:"می خواهم خانه م.ع. را اجاره کنم که بعد از ازدواج برویم آنجا زندگی کنیم! " حالا تصور کنید این بار برعکس آن ضرب المثل معروف، "خونه عروس خبری نبود ، خونه دوماد دمبُل و دیمبُل بود!" من هرچه فکر کردم یادم نیامد چه زمانی موافقتم را برای ازدواج اعلام کرده بودم که حالا این شازده خانه هم پیدا کرده بود! پرسیدم:"حالا چرا خانه خانم م.ع. ؟" گفت:" چون منو خیلی دوست داره، در واقع یه جورایی قبلا عاشق من بوده، برای همین من اگر بخوام، حتی حاضره خونه اش رو مجانی به من بده" گفتم:"عجب! عجب! اگر حقیقتا خانم م.ع. تا این حد عاشق تو هست که حتی حاضره خونه اش رو مجانی در اختیار تو بگذاره، تو چرا الان با اون نیستی؟" گفت:" دختر سربه هوا و فاسد الاخلاقیه! برای همین به درد من نمی خوره!" گفتم:" ولی خونه اش به درد تو می خوره؟" گفت:" ببین! تو چقدر گیر میدی! تو چیکار داری که من خونه کی رو قراره بگیرم!" گفتم اصلا لازم نیست خونه کسی رو بگیری چون قرار نیست اصولا ازدواجی سر بگیره! گفت:"ها! حسودی کردی! از اینکه فهمیدی فلانی عاشق من بوده حسادت کردی!" واااااااای....... که چقدر دنیای کوچک و حقیری داشت. مانده بودم تو رو در بایستی که چطور بهش بگویم دارم بالا می آورم از اینکه روبروی من نشسته! که خوشبختانه خودش بحث مادر و دختر را پیش کشید و بعد هم بالاخره متوجه حالت تهوع من شد و بعد هم...


خانم م.ع. را دورادور می شناختم. می دانستم اگر فقط یک نفر در این دنیا باشد که آن وصله های چندش آور -که صارمی ادعا می کرد- به او نمی چسبد، همان خانم م.ع. است. گفتم اما شاید دوستان و روابطی داشته باشد که بتوانند این گره کور را باز کنند. به هر مصیبتی بود با خانم م.ع. تماس گرفتم. پرسیدم:"شما جانوری به اسم بهنام صارمی می شناسید؟" گفت می شناسم. گفتم :"دستم به دامانت میم عزیز، این جانور همه مدارک مرا دزدیده!" و ماجرا را کامل برایش توضیح دادم و همانطور حرفهایی که در مورد او گفته بود. خانم م.ع. شاید یادش بیاید آن شب چقدر وحشتزده و مستأصل بودم. آرامم کرد. گفت:"همکار آدم که چنین مزخرفاتی در مورد آدم ببافد، ما دیگر چه توقعی از دیگران باید داشته باشیم؟" گفتم:" او قبلا همکار شما بوده. الان همکار آن طرفی هاست!" گفت:"من آشنایی چندانی با این بنده خدا ندارم. همه شناخت من از ایشان محدود می شود به چند مورد برخورد در جلسه ای یا جمعی. در مورد خانه هم چندی پیش با من صحبت کرد. اما قیمت را که به او گفتم، گفت فکر می کنم و جواب می دهم، اما دیگر خبری نشد." گفت:"به هر حال من چون ارتباطی با این آدم ندارم، کمک زیادی نمی توانم بکنم. اما دوست مشترکی داریم به نام سودابه که با ایشان بیشتر حشر و نشر دارد. شماره اش را به تو می دهم شاید او بتواند کمک کند."


به سودابه زنگ زدم. گفت:" من مدت زمان زیادی است که هیچ ارتباطی با ایشان ندارم و خبری هم از او ندارم. اما با اینهمه تماس می گیرم ببینم آیا می شود کاری کرد ؟" از لحن شل و ول سودابه فهمیدم به ایشان هم نمی شود امید چندانی داشت و باید فکر دیگری بکنم برای این مصیبت. یادم رفت بگویم در فاصله این در آن در زدنهای من ایشان هم بیکار نبود. روزی چند بار تماس می گرفت و عربده کشی و همان تهدیدهای همیشگی. که رئیسم گفته چنین می کنم! رئیسم گفته چنان می کنم! و همان لرزه بر وجود من انداختن و همان وحشت دائمی! من فقط نمی فهمیدم این وسط جناب رئیس یا همان کاوه اشتهاردی به چه دلیل کاسه داغتر از آش بود؟ که البته بعدتر خدمتتان عرض خواهم کرد...
ادامه دارد...