۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

اندر احوالات خواستگاری که مأمور وزارت اطلاعات از کار درآمد (بخش نخست)

مدتها بود که می خواستم این ماجرا را بنویسم اما چون نوشتن و یادآوری از سرزمین مادری و همه رنجها و مصیبتهایی که آنجا دیدم، این روزها خارج از تحمل من است، هر بار با مطلبی دیگر خودم را سرگرم می کردم. اما باید بنویسم، با وجود رنجی که به جانم چنگ می زند، از آن روزهای سیاه ترس و دلشوره ی مدام باید بنویسم. باید یادمان نرود که من و ما چرا اینجاییم، چرا کوچ کردیم از سرزمینی که هرگز یک لحظه نفس کشیدن در هوای ابری تجریش و گلاب دره اش را با خوشیهای کرور کرور اینجا و جاهای دیگر عوض نمی کردم. اما ما را کوچاندند و جان و زندگی خواهران و برادرانمان را گرفتند و لابد به کم آوردن ما هم خندیدند که در این جنگ نابرابر وجدان و بی وجدانی، شرف و بی شرافتی، لبخند و باتوم، قدرت و بی قدرتی که تهِ تهِ همه این کشاکشها و کوششها یکی می شود سهراب و ندا و فرزاد و شیرین، یکی هم من یک لا قبا که عطای بهشت زورکی آقایان را به لقایِ عوضیِ عقده ها و سرخوردگیهای جنسی و روحی اشان بخشیدم و خانه و زندگی و درس و تحصیل و خانواده و همه آنچه ذره ذره با خون دل ساخته بودم، را رها کردم و به نیروی اعجاز عشقی که مسخ ام کرد و گمان باطل بردم که کیمیاست، آمدم تا اینجا تا همه گذشته تلخم و آنچه استبداد مذهبی به بهانه زورچپان کردن ما به بهشت، سرمان آورده بود را فراموش کنم. اما مگر شد؟



تابستان سال 1386 از هند برگشتم. قصدم ویزای تحصیلی آلمان بود و مهاجرت به آنجا که کسی از بستگانم قول حمایت بی دریغ داده بود. یک هفته از آمدنم به ایران می گذشت که دوستانم برای شام مرا مهمان بام تهران کردند. آنجا دیدم علاوه بر دوستانم دو نفر دیگر، دو پسری که دورادور می شناختمشان هم در آن جمع بودند؛ <بابک صارمی> که همکلاسی یکی از دوستان من دررشته فلسفه بود و< بهنام صارمی > برادر او. که عاقبتِ همین شام و بام تهران تبدیل شد به یکی از تلخ ترین خاطراتی که از کشورم دارم که هنوز هم گاهی کابوس آن شبها و روزها نیمه شب بر جانم چنگ می اندازد.
بهنام صارمی چندی پس از آن شب پیشنهاد ازدواج به من داد. بنده خدا اگر از قد و قواره و جمال و خوش صحبتی چیزی نصیبش نشده بود اما در عوض اعتماد به نفسی داشت که از فرط بادگردکی بیشتر به نوعی واکنش عمدی و خشمگین برای پوشاندن سرخوردگیهایش می مانست. لبخندی گیج و کودن همیشه گوشه لبش ماسیده بود. لبخندی توأم با حس کینه و انتقام که بیننده را بی اختیار مجبور می کرد که روی برگرداند و آن لبهای نازک به هم فشرده و چشمهای تنگ که گویا تعمد داشت تنگ تراز اندازه واقعی اش بنمایاندش، را دیگر نبیند.


من اما آن روزها در حال و هوای آرامش و پذیرش و بی خیالی بودم که از سرزمین هند با خودم آورده بودم. می دانید؟ روزهای اول اقامتم در هند سخت می گذشت. هر روز تصمیم می گرفتم که برگردم. چشمانم عادت نداشت به دیدن اینهمه بی خانمان ساکن گوشه های خیابان. به خیابانهایی که بیشتر شبیه باغ وحش بود، سگها و خوکچه های هندی و فیل و میمون و گاو و قاطر بود که در خیابانها بی خیال و بی توجه به انسانها پرسه می زدند و انسانها هم بی توجه به آنها. یک همزیستی مسالمت آمیز! هیچوقت یادم نمی رود اولین باری که برای دریافت برگه های اقامتم به اداره پلیس مراجعه کردم، دختری با لباس ساری که منشی بود و می بایست نامه ای را برایم تایپ می کرد، کفرم را درآورده بود. یک ساعت و نیم معطلم کرد برای تایپ کردن نصف صفحه. انگار که روی مود ×16 Slow motion گذاشته باشندش. هر حرکتش، از برداشتن لیوان قهوه کنار دستش تا بالا آوردن انگشتش برای گذاشتن روی صفحه کلید کامپیوتر و فشردن دکمه ها، جواب دادن تلفنش، صحبت کردن با همکار کنار دستی اش، همه و همه همراه با آرامش و تمرکز بود. گویی که در حال انجام مدیتیشن است. من اما مرتب این پا آن پا می کردم، لبم را می جویدم، چند دقیقه یک بار گوشی تلفنم را از کیفم درمی آوردم و نگاهی می انداختم، با انگشتانم روی میز خانم منشی به نشانه بی حوصلگی و عجله داشتن ریتم می گرفتم و پی در پی ساعتم را نگاه می کردم و گاهی هم با عتاب و خطاب به دخترک بیچاره می گفتم که چقدر معطل می کنی! اصلا بده خودم تایپ کنم! دختر اما با خونسردی مرا نگاه می کرد و بدون اینکه عجله من تأثیری در سرعت عملکردش داشته باشد کارش را ادامه میداد. وقتی بالاخره بعد از یک ساعت و نیم نامه را بدستم داد، گفت :" من مدت زیادی است که اینجا کار می کنم و دانشجوی ایرانی هم زیاد دیده ام. شما همه به نظر عصبی و خشمگین میایید. همگی هم عجله دارید. گویی رئیس جمهور یک کشور هستید و میلیونها آدم منتظر شما هستند که تصمیمات مهم برایشان بگیرید و همین حالا باید به آن جلسه تصمیم گیری بروید. به راستی این همه عجله برای چیست؟"


خجالت کشیدم. واقعا آنهمه عجله برای چه بود؟ خوب که نگاه کردم دیدم لحظات زیادی در زندگی ام بوده که با دقت و تمرکز بر روی آن لحظات می توانستم زندگی اشان کنم و لذت ببرم اما همیشه انقدر دستپاچه بوده ام و انقدر عجله داشته ام که براحتی از دستش داده ام. عجله برای رسیدن به چی؟ به کی ؟ به کجا؟ خودم هم بدرستی نمی دانم. هر روز آدمهای زیادی را می دیدم که حتی سرپناهی نداشتند. زیر آسمان خدا زندگی می کردند. اما همینها در جشنهایی که کمابیش هر روز برپا میشد، از جشن خدای گانش (خدای هندوها) گرفته تا جشن هولی ( جشن رنگها) ، تولد گاندی ، روز استقلال هند ، جشن دیوالی ( همان مهرگان زرتشتیان)، تولد شیواجی، بودا جیانتی و دهها جشن و مراسم آئینی و ملی و مذهبی دیگر، در خیابانها می رقصیدند و پایکوبی می کردند. با شادی و خنده و رضایت از هستی و زندگی می رقصیدند. روزهای اول اقامتم در هند از اینکه هر روز دسته دسته آدم در خیابان می دیدم که مشغول رقص بودند، دیوانه می شدم! می گفتم خدایا! این ملت دیوانه هستند! شکمشان گرسنه است و نان خالی هم ندارند اما الکی خوشها مدام در حال رقص اند! کم کم اما حس آرامش و پذیرشی که در همین ملت از نگاه من الکی خوش، وجود داشت به درون من هم سرایت کرد. آرام آرام یاد گرفتم که با هستی و زندگی نباید جنگید. برعکس آنچه از کودکی به ما آموخته بودند که زندگی یعنی یک نبرد دائم و بی تعطیلی، آنجا می دیدم که زندگی مفهومی دیگر داشت. زندگی یعنی شرکت در یک ضیافت مدام، یعنی جشن گرفتن هستی، یعنی همراهی با کائنات، یعنی پذیرش هر آنچه که به تو داده شده، از خوشی و ناخوشی، از سلامت و بیماری، از فقر و ثروت. ( لطفا وارد بحثهای فلسفی و سیاسی نشوید که پس جایگاه تلاش و رشد در زندگی کجاست؟ پس یعنی باید وجود ظلم و دیکتاتوری را هم پذیرفت؟ پس یعنی آدم فقیر نباید برای بهبود وضعیت معیشت اش تلاش کند؟ پس یعنی.....؟ پس یعنی.....؟ حرف من از جنس دیگری است. اینکه آموزه های باستانی مکاتب و مذاهب در هند بر چه اساسی شکل گرفته و در طول تاریخ دستخوش چه تغییرات و کج فهمی ها و دگرگونیهایی شده، هم موضوع این بحث نیست. من از طمأنینه و آرامشی حرف می زنم که در حرکات و سکنات مردمان آن دیار مشهود است.)


القصه! مدتی که گذشت دیدم از آنهمه استرس و عجله و دلشوره در من هم خبری نیست. یک نوع بی خیالی عارفانه! یک حس آرامش و سرخوشی بی دلیل در وجودم بود که خودم را هم به حیرت وامی داشت و من با کوله باری از این حس وارد سرزمین مادری ام شدم. سرزمینی که مردمانش گوشت تن هم را سر سفره هاشان می برند ( به انضمام نفت وعده داده شده البته) و خون هم را در صراحی شرابشان می کنند. وقتی رسیدم دوستانم می گفتند انگار زمان در طول این مدت تأثیر معکوس بر تو داشته؛ انگار ده سال جوانتر شده ای.


از بهنام صارمی می گفتم که پس از دیدار آن شب شد خواستگار من! وقتی داستان زندگی اش را برایم گفت، وقتی گفت که مادرش با سه فرزند، بیوه می شود و پدرش که آن زمان پسر جوانی بوده و تقریبا به جای پسر مادرش به حساب میامده، دلباخته مادر می شود و پیمان زناشویی می بندند و از شهر میانه به تهران کوچ می کنند، وقتی گفت قوم و خویش پدر که از فاجعه مطلع می شوند و می بینند پسرشان دلباخته زنی بیوه شده که به سن و سال مادرش هم هست، با سه فرزند، و هم اینک زیر یک سقف با او زندگی می کند، وقتی گفت که ایل و تبار پدر مثل قوم یعجوج و معجوج به تهران سرازیر می شوند که پسر را از دام زن فریبکار نجات دهند، وقتی گفت که قوم و خویش پدر مادر 6 ماهه حامله اش را از خانه بیرون می کنند، وقتی گفت زمانیکه کودک -که همین بهنام صارمی باشد- متولد می شود، قوم و خویش پدر حتی نمی گذارند مادر فرزندش را ببیند، فرزند را از او می گیرند و برای پدر، دختری جوان و باکره به همسری می گیرند، وقتی گفت که از همان بدو تولد او را از مادر جدا می کنند و دست نامادری می دهند، وقتی گفت که نامادری که جوان بوده و سربه هوا و دل بر طفل نحیف نمی سوزانده و مدام او را به گوشه ای پرتاب می کرده، وقتی گفت ... وقتی گفت .... انگار جگرم رنده میشد از درد مادری که ندیده بودمش اما گمان می کردم این کابوس می توانست بر سر مادر خودم بیاید. انگار آتش می گرفتم از تقدیر سیاه زنان سرزمینم ... دومین یا سومین بار بود که با هم بیرون می رفتیم برای صحبت کردن، مثلا برای شناختن هم. یادم میاید که مدام از صداقت و شفافیت و درستکاری حرف می زد.
گفت :"می دونی؟ تنها چیزی که منو به زانو در میاره، معصومیت هست! می دونی؟ من شفافیت خیلی برام مهمه! می دونی؟ من باید بدونم تو قبلا کی بودی و چیکار کردی! می دونی؟ خوب! برای همینم اول از خودم شروع می کنم" و خیلی خونسرد انگار که مثلا دارد ماجرای فیلمی را که دیده تعریف می کند، گفت:" من پیش از تو با یک مادر و دختر دوست بودم! یعنی اول با مادر دوست بودم، همکارم بود، اسمش میترا بود. بعد تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم. بعد دخترش را دیدم، یک دختر 18 ساله و زیبا بود، بعد احساس کردم که عاشق دختر شدم! بعد به مادر گفتم که دیگر تو را نمی خواهم و عاشق دخترت شده ام." مادر هم که خیلی دوست داشت دخترش را شوهر بدهد، گفت:" من حرفی ندارم به شرط اینکه دخترم هرگز و هیچوقت نفهمد که من و تو با هم دوست بوده ایم و ارتباط جنسی داشته ایم! " بعد گفت :" اما من که به صداقت و شفافیت بسیار پایبند بودم، دیدم این فریب است که به همسر آینده ام نگویم که من با مادرت خوابیده ام به همین دلیل شرط مادر زن فردا که تا دیروز معشوقه ام بود را نپذیرفتم."


جل الخالق! باور می کنید؟ به همین سادگی اینها را تعریف میکرد. من که تا 10 دقیقه قبلش داشتم از او در ستایش معصومیت می شنیدم و اینکه این آقا، این شازده، چقدر موجود معصوم و نجیبی تشریف دارند، درستی داستانی را که می شنیدم باور نداشتم. با بی حوصلگی گفتم :"اگر اینها رو برای این گفتی که منو امتحان کنی، هیچ خوشم نیومد از اینجور امتحانهای حال به هم زن!" گفت:" نه! همه چیزهایی که گفتم عین حقیقت بود. باور نداری از برادرم و دوستان برادرم که با تو هم دوست هستند بپرس. همه آنها در جریان این رابطه و این دوستی بودند!" لبخند روی لبم خشکید. باورم نمی شد که انسانی هم وجود داشته باشد که تا اینجاها سقوط کرده باشد و در کمال وقاحت شیرین کاریهایش را هم با خونسردی تمام به زبان بیاورد. بلند شدم. گفتم:" می روم خانه! عصبانی شد! گفت:" چرا ترش می کنی؟ من خواستم صادق باشم. همین برخوردهای بی منطق شما زنهاست که باعث می شود مردها پنهانکاری کنند!" گفتم :"من نه تو را قضاوت می کنم و نه دنبال تنبیه یا اصلاح تو هستم. من فقط چنین موجودی را مناسب زندگی مشترک نمی دانم."


همان شب با یکی از دوستان مشترکمان صحبت کردم و موضوع را گفتم. گفت:" تصمیم درستی گرفتی. این داستانی که برایت تعریف کرده عین واقعیت است اما کامل نیست. ماجرا به همین جا ختم نشده. این حضرت آقا میترا را که آن اواخر مبتلا به ام اس هم شده بود، مجبور می کرد به ارتباط جنسی و در صورت خودداری تهدیدش می کرد که همه چیز را به دخترش می گوید و زن بیمار را تحت فشار می گذاشت که رضایت دهد برای ازدواج او با دخترش." گفت:" میترا در اثر فشارهای عصبی این جانور دچار حملات شدید عصبی بر اثر بیماری ام اس می شد و تا مدتها فلج می ماند اما کاری هم نمی توانست بکند." داشتم بالا می آوردم. گفتم:" چرا شکایت نمی کرد؟" گفت:" شکایت به کی و کجا؟ مگر خبر نداری آقا کارمند وزارت اطلاعات است؟" انگار با پتک کوبیدند وسط فرق سرم. گفتم:" او که به من گفت ژورنالیست است در روزنامه ای انگلیسی زبان به نام ایران دیلی Iran Daily " گفت :" خوب روزنامه ایران رونامه ای دولتی است و این آقا هفته ای سه روز آنجا مشغول است و سه روز هم به صدا و سیمای جمهوری اسلامی می رود و سردبیر اخبار سیاسی یکی از شبکه های کوفتی صدا و سیما است." گفت:" خودت که بهتر میدانی کسی که سردبیر چنین بخش مهم و حساسی در صدا و سیماست از چه فیلترهایی باید بگذرد و عضو چه ارگانها و نهادهایی باید باشد!" من ساده لوح که تا آن موقع نمی دانستم این روزنامه انگلیسی زبان، متعلق به همان روزنامه معروف دولتی ایران است، پرس و جو کردم در مورد شغلش و دیدم کاملا درست است؛ ایشان علاوه بر اینکه مسئول صفحه اول روزنامه ایران است، سردبیر اخبار سیاسی یکی از شبکه های تلویزیونی جمهوری اسلامی هم هست! به به! گل بود و به سبزه هم که آراسته شد. دیگر جواب تلفنش را ندادم.


شب بعد با دوستم به سینما رفتیم. از سالن سینما که بیرون آمدم موبایلم را نگاه کردم دیدم 78 بار زنگ زده و چندین پیغام. در پیغامهایش با التماس گفته بود که تصادف کردم! تو رو خدا به دادم برس. من هم با خودم گفتم برو به وزیر محترم اطلاعات بگو که بیاید و به دادت برسد مردک! و جواب ندادم. شب را خانه دوستم ماندم. فردا ظهر که به خانه برگشتم ...


به خانه که برگشتم، هر چه کلید به قفل در انداختم، دیدم کلید درون قفل فرو نمی رود. یعنی چه؟ صاحبخانه من یکی از دوستانم بود که پس از فوت شوهرش چون خانه مشکل وراثتی پیدا کرده بود، مدتی با خانواده شوهر مرحومش بر سر این خانه مشکل داشتند. با خودم گفتم حتما یکی از اعضای فامیل شوهرش آمده و قفل را عوض کرده. به دوستم زنگ زدم. تلفنش دست پسرش بود. گفت مادرم رفته کانادا. موضوع را برایش گفتم. گفت الساعه می آیم. وقتی آمد گفتم حتما کار یکی از قوم و خویشهای پدرت است. گفت امکان ندارد. ما مشکلمان بر سر این خانه را یک سال است که حل کرده ایم و بعد یک سال دلیلی برای عوض کردن قفل وجود ندارد. با اینهمه من اصرار داشتم که کار آنهاست، چون کسی نمی توانست چنین کاری کند. پسر دوستم گفت:" خوب فکر کن ببین شاید خودت با کسی مشکلی داری و برای انتقامگیری این کار را کرده اند." گفتم:" من با کسی مشکلی ندارم" رفتیم سراغ کلیدساز. گفت تا پلیس نباشد در را باز نمی کند. زنگ زدیم به پلیس. چشمتان روز بد نبیند. دو ساعت تمام داشتیم بازجویی پس می دادیم که چه نسبتی با هم داریم و او کیست و من کیستم و چرا او اینجاست و صاحبخانه کجاست و .... ؟ هزار تا سوال دیگر که مرا کلافه کرده بود. گفتم :" آقای محترم! گویا شما مسئله اصلی را فراموش کرده اید! مسئله نسبت من با این آقا نیست. ماجرا اینست که قفل خانه من عوض شده" گفت:" نخیر! ما تا نفهمیم شما چه نسبتی با هم دارید نمی توانیم اجازه دهیم قفل در باز شود." تلفن زدیم به دوستم در کانادا. همان سوالها که از ما پرسیده شد از او هم پرسیده شد و بالاخره پلیس محترم بعد از دیدن سند خانه و یک ساعت بازجویی از دوست خواب آلود و بهت زده من باور کرد که اینجا متعلق به دوست من است و من هم مستاجر این خانه ام و او هم پسر دوست من است و ما روابط غیر شرعی! و غیراخلاقی! با هم نداریم. در نهایت ساعت 6 بعداز ظهر بود که دستور به شکستن قفل داد.


وقتی وارد خانه شدیم پلیس ابتدا همه جا را بازرسی کرد و به من گفت ببین چیزی به سرقت رفته. طلاهایم سر جایش بود و 50 هزار تومان پولی که پشت آینه کنسول بود هم سرجایش بود. گفتم چیز ارزشمند دیگری نداشتم. گفت یک کارت شناسایی نشان بده. به سراغ کشویی که همه مدارکم را در آن و داخل یک پوشه نگهداری می کردم رفتم. وااااااااااااای..... یعنی چه؟ هیچکدام از مدارکم نبود. نه شناسنامه، نه پاسپورت، نه کارت ملی نه گواهینامه! گفتم نیست، هیچکدام از مدارکم نیست. پلیس گفت بیشتر بگردید شاید جای دیگر گذاشته اید. گفتم امکان ندارد من همیشه همه مدارکم را همین جا در این کشو و داخل این پوشه می گذاشتم. گفت به کسی مظنون نیستید؟ گفتم نه! نگاهی به دور و بر انداخت و با لحن معنی داری گفت شما اینجا تنها زندگی می کنید؟ گفتم بله. گفت پس باید خیلی مراقب باشید، من شماره مستقیم و شماره موبایلم را به شما می دهم که اگر اتفاقی افتاد سریعا مرا در جریان بگذارید و شما هم شماره تان را بدهید که من به همکاران بگویم مرتبا تماس بگیرند و از حال شما باخبر شوند! به به! که بحمدالله و المنه اوضاع مملکت انقدر گل و بلبل است و زیر سایه ولی فقیه هیچ بی قانونی و خلافی در کشور رخ نمیدهد و برادران جان برکف نیروی انتظامی هم انقدر بیکارند و مشغول مگس پرانی که می توانند مرتبا با من تماس بگیرند و از حال من باخبر باشند. خدا را شکر که پسر دوستم آنجا بود. سریع مداخله کرد و گفت شماره تان را به من بدهید و من شماره موبایلم را به شما می دهم. پلیس دلسوز و زحمتکش از این مداخله خوشش نیامد. پیش از رفتن گفت اگر به کسی مظنون شدید تماس بگیرید برای تنظیم صورت جلسه بیاییم. اما همچنان نگران من بود و می گفت می خواهید یک ماشین گشت بگذارم اینجا تا صبح مراقب باشد؟ پسر دوستم گفت که لازم نیست. رفتند و پسر دوستم همچنان اصرار داشت که کسی بر اثر دشمنی با من این کار را کرده. گفتم :"آخه من با کسی مسئله ای ندارم فقط ... فقط یک نفر مدتی پیش از من خواستگاری کرد که من از دیروز فهمیدم آقا به شغل شریف اطلاعاتی بودن اشتغال داره و دیگه جواب تلفنش رو ندادم." گفت:" خودشه! شک ندارم خودشه! بهش زنگ بزن." گفتم:" زنگ بزنم چی بگم؟ اگر کار اون نباشه خیلی بد میشه. بهش برمی خوره. توهین میشه بهش!" دقت فرمودید؟ من فلان فلان شده نگران این بودم که به آقا توهین هم نشود. چون اصولا اعتقاد داشتم به شخصیت هیچ انسانی نباید اهانت شود. خلاصه با اصرار او زنگ زدم. تا گوشی را برداشت بدون اینکه من توضیحی از او بخواهم گفت:" هول نکنی ها! نترسی ها! من خیلی نگرانت بودم که هول نکنی! الان حالت خوبه؟ نترسیدی؟ به خودت مسلط باش!" گفتم:" چرا اینهارو به من میگی؟ یعنی می خوای بگی قفل خونه من و مدارکم و......... " گفت:" آره! کار من بوده!" گفتم :"آخه چرا؟" گفت:" من تو رو دوست دارم! تو به تلفنهای من جواب نمیدادی. ببین تارا......" و ناگهان زد زیر گریه! گفت:" تو حق نداشتی با من اونجوری رفتار کنی." خشکم زده بود. گوشی تلفن از دستم افتاد. به پسر دوستم گفتم :"حدست درست بود. کار خودشه." گفت:" ببین دوباره زنگ بزن! این بار باید صداش رو ضبط کنیم" گفتم:" چرا؟" گفت:"اگر خواستی بری ازش شکایت کنی باید مدرکی داشته باشی برای حرفهات!" دوباره زنگ زدم. گفتم:" ببین من چند دقیقه پیش که باهات صحبت کردم انقدر شوکه شدم که نفهمیدم چی داری میگی! میشه لطفا بگی دقیقا چیکار کردی و برای چی؟" دوباره همان داستان را تکرار کرد و باز هم با همان اشک تمساح. گفتم:"ولی من از تو شکایت می کنم. مملکت قانون داره! " با لحن گستاخ و وقیحانه ای گفت:"می دونی من با کی اومدم خونه تو قفل در خونه ات رو شکستیم؟ با رئیسم که در بیرحمی و جلادی یکی هست مثل لاجوردی! فکر کردی من مغز خر خورده بودم که بدون پشتوانه این کارو بکنم؟" گفتم:"ولی رئیست کجای این بازی هست؟ اون هم مگه ذینفعه در این موضوع؟" گفت:"به رئیسم گفتم که تو یه فاحشه ای! اونم گفت حالا با هم میریم یا نصیب تو میشه یا نصیب من! اومدیم فهمیدیم خونه نیستی. تا دو نیمه شب هم وایسادیم جلوی خونه ات تا بیایی، نیومدی. رفتیم سراغ قفل ساز مخصوصمون! آوردیمش و تا 7 صبح هم تو خونه ات بودیم. نیومدی. ما هم چون کار داشتیم مدارک رو برداشتیم و رفتیم."


باور نکردنیه، نه؟ اما واقعیت داره! فایل صوتی آقای بهنام صارمی که مو به مو تمام این حرفها رو توش زده، هنوز روی کامپیوتر من وجود داره. دیگه نتونستم اونهمه حرف کثیف و چندش آور رو تحمل کنم. تصور اینکه دو تا موجود متعفن تا صبح توی خونه من چرخیدن و وول خوردن و به همه جا دست زدن و روی کاناپه و تختخوابم نشستن و کمدها و کشوهام رو بازرسی کردن، دیوانه ام می کرد. فریاد کشیدم و بهش گفتم:" تو متعفن ترین آشغالی هستی که من به زندگیم دیدم." گفتم :"حتی اگر شده تمام زندگیم رو پای این قضیه بگذارم، می گذارم تا ادبت کنم. تا بفهمی خونه من کاروانسرا یا اون طویله ای که تو توش بزرگ شدی نبوده که سرت رو بندازی پایین و بیایی توش!" وقیحانه و طلبکارانه فریاد کشید که :"بیخودی داد و قال نکن. رنیسم بهم گفته جُم بخوره پرونده ای براش درست می کنم که ببرنش اونجا که عرب نی انداخت! حالا خود دانی، ما از این بازی بدمون نمیاد. بازی ای که از حالا آخرش معلومه! " گفتم:"پس بچرخ تا بچرخیم" مطمئن و وقیح گفت:" بچرخ تا بچرخیم." از عصبانیت می لرزیدم. نه! لرزشم بیشتر از چندش و حالت تهوع بود. از همه جای خونه ام بدم میومد. خونه کوچکی که با سلیقه و تمیز درستش کرده بودم. پسر دوستم گفت:"صلاح نیست با این وضعیت تو اینجا باشی. بلند شو حاضر شو ببرمت خونه یکی از دوستات یا خونه پدر و مادرت!" گفتم:"هیچ کجا نمی رم. اینجا حریم منه و این بار اگه بخواد پاش رو توی حریم من بذاره، می کشمش!" گفت:"تارا! کله شقی نکن. اینها موجودات خطرناک و بیرحمی هستن، نباید اینجا بمونی." نرفتم چون دلم به رفتن نبود....
ادامه دارد...