۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

اندر احوالات خواستگاری که مأمور وزارت اطلاعات از کار درآمد (بخش پنجم)

... سرگرد به صارمی گفت که سوار ماشین شود. گفت:" این خانوم ادعا میکنه فایلهای صوتی از شما داره که حرفهای گنده گنده و خطرناکی توش زدی! داریم میریم فایلها رو از در خونه اش بگیریم. اگر راست باشه که حسابت با کرام الکاتبینه! یه شماره بده فردا باهات تماس می گیرم." صارمی دوباره زد رو کانال هوچیگری و پشت هم اندازی. گفت:" جناب سرگرد به خدا این خانوم چاقوکش فرستاده بود منو زدن با چاقو! آدمکش اجیر کرده منو بکشن! من از این خانوم شکایت دارم. " سرگرد گفت:" با شواهد و سند تشریف ببرید کلانتری شکایت کنید. فعلا باید در قبال این قضیه پاسخگو باشی که چرا داشتی این خانم رو می کشیدی و می بردی و کجا می خواستی ببریش؟" گفت:" باور کنید جناب سرگرد! حالش بد شده بود. من برای اینکه زمین نیفته داشتم کمکش می کردم!" من که دیگه بقول بچه ها کف و خون داشتم بالا می آوردم! آخه آدم اینقدر چاخان؟ بعد گفت:"حالا جناب سرگرد شما...
شماره تون رو بدید من بعدا زنگ بزنم خدمتتون و مفصلا موضوعات رو براتون توضیح بدم. خیلی مسائل هست که شما لازمه در جریان باشید." سرگرد گفت:" لازم نکرده شما به من زنگ بزنی. خودم فردا تماس می گیرم." و در ماشین رو باز کرد و گفت :"بفرمایید پایین." بعد راه افتادیم به سمت خونه من. توی راه از من دائم سوال می پرسید. مردد بودم که آیا بهش اعتماد کنم و خونه ام رو نشونش بدم یا این هم ممکنه مثل اون پلیسه بعدا خودش یه گرفتاری جدید بشه. بهش گفتم که هند بودم و تازه برگشتم. گفت:" چه جالب! من هم سالها پیش در هند دندانپزشکی می خوندم اما درسم رو نیمه کاره رها کردم و دست تقدیر ما رو به این شغل کشوند." ازش پرسیدم کدوم شهر بوده؟ گفت:" بنگلور"
دوست بسیار عزیزی دارم که در بنگلور یک رستوران ایرانی داره؛ دکتر ک. ازش پرسیدم:" پس دکتر ک. رو باید بشناسید. چون سالهاست در هند رستوران داره" گفت:" بله! ایشون از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی من بودند که خیلی هم به من کمک کردن زمانیکه من در هند بودم" خیالم راحت شد که می تونستم تا حدودی بهش اعتماد کنم. فایلها رو بهش دادم و گفت فردا باهام تماس می گیره. همون شب به دکتر ک. زنگ زدم و در مورد این آقا سوال کردم. گفت مدتهاست ازش بیخبره اما تا اونجاییکه می دونه و ایشون رو می شناسه انسان شریف و قابل اعتمادیه.



فردای اون روز سرگرد تماس گرفت و گفت:" فایلها رو به همراه همکاران گوش دادیم و در مورد این آقا و رئیسش هم پرس و جو کردیم." گفت:" اغلب چیزهایی که در مورد خودش و رئیسش گفته درسته اما همراه با اغراق" گفت:" درسته که این دونفر در شورای عالی امنیت ملی هستن و وزارت اطلاعات، اما اینجوری نیست که هر کس یه نیمچه قدرتی پیدا کرد از دیوار خونه مردم بالا بره و کسی رو تحت فشار بذاره !" گفت:" مملکت قانون داره خانوم!" ( البته این قسمت از فرمایشات جناب سرگرد رو بنده قویا تکذیب می کنم اما این نظر جناب سرگرد بود ما هم برای حفظ امانت عینا نقل به مضمون نمودیم.) گفت:" شما تشریف بیارید یه شکایت نامه رسمی بنویسید اونوقت ما جد و آباد این دو نفر رو جلوی چشمشون میاریم." یاد صورت غمگین و شکسته مادرش افتادم و اون گیجی ترحم برانگیز پدرش و خرج تحصیل برادرش! گفتم:" شکایتی ندارم! فقط مدارکم رو می خوام و اینکه تضمینی به من داده بشه که دیگه این آقا مزاحم من نشه!" گفت:" یعنی چی شکایت ندارم؟ این آقا تخلف کرده. سوء استفاده از موقعیت و اختیاراتش کرده. این می دونید چقدر مجازات داره؟" گفت:" اگر می ترسید و نگران امنیتتون هستید، ما ترتیب حفظ امنیت شما رو خواهیم داد." گفتم:" شکایت نکردنم بخاطر ترس نیست. بخاطر خانواده اش هست که در وضعیت خوبی نیستن و این آدم تنها کسی هست که اونها رو ساپورت می کنه. دارم فکر می کنم خانواده اش نباید بخاطر خطاهای اون مجازات بشن." گفت:" پس اجازه بدید این فایلها پیش ما بمونه و ما بعدا تصمیم بگیریم چکار میشه کرد در این مورد." گفتم:" حرفی نیست." گفت:" پس من باهاش قرار می گذارم و مدارکت رو ازش می گیریم. شما هم اگر نظرت عوض شد در مورد شکایت تا فردا به من خبر بده."


فردای اون روز مجددا تماس گرفت و گفت:" ساعت 8 شب بیا همون پارکی که ما شما رو اونجا دیدیم." گفت که امروز با صارمی صحبت کرده و صارمی همون داستانهای فساد اخلاقی من و امنیت ملی و همون مزخرفات چندش آور رو تکرار کرده بوده و سعی کرده طرف رو مرعوب قدرت رئیسش بکنه. سرگرد هم جواب میده این مسائل هیچ ربطی به موضوع سرقت شما از خونه اون خانوم نداره. اگر این خانم مرتکب خطایی شده تشریف ببرید با ارائه سند و مدرک از ایشون طرح شکایت کنید. اما تا اینجای کار شما متهم هستی نه اون. پس بهتره بجای آسمون و ریسمون بافتن به فکر دفاع از خودت باشی که خوب می دونی سوء استفاده از موقعیت شغلی در جهت آزار دیگران چه جرم بزرگیه! ساعت 8 رفتم به همون پارک در حالیکه باور نداشتم که این ماجرا ممکنه بالاخره تموم بشه. رفتم و دیدم سرگرد و همکارش اومدن. صارمی هم با یه غول بیابونی اومده بود که گفت دوستمه. مدارک من رو داد و گفت :"من معذرت می خوام. خیلی اذیت شدی. " سرگرد گفت:" این خانم بنا به دلایلی تصمیم گرفته از شما شکایت نکنه. دلیلش هم هر چی هست به خودش مربوطه. تو تا اینجای کار شانس آوردی اما من تضمین نمی کنم که ما هم این موضوع رو فراموش کنیم. حالا شما باید تعهد بدی که هیچگونه مزاحمتی برای این خانم ایجاد نکنی. تلفنی یا حضوری. خودت یا آدمهای وابسته به شما." و ازش تعهد گرفت. باورم نمیشد که اون خواب ترسناک تموم شده. سرگرد منو تا دم در خونه ام رسوند و دوباره تکرار کرد که در صورت هر گونه مزاحمتی از جانب این شخص سریعا باهاش تماس بگیرم. حالا اگر شما باز هم فکر کردید که این بیمار روانی دست از سر من برداشت، مجددا اشتباه فکر کردید.


تقریبا یک ماه بعد از این ماجرا من با احمد باطبی آشنا شدم و همون موقع که تصمیم گرفتیم احمد بیاد در خونه من زندگی کنه، چون هنوز هم ترس از این موجود مریض در وجود من بود، همه ماجرا رو برای احمد گفتم. یادمه حتی موقع تعریف کردنش هم صدام می لرزید. احمد بغلم کرد و گفت:" دیگه نمی گذارم کسی اذیتت کنه! تموم شد! همه اون کابوسها تموم شد." گفتم:" ولی من نگران تو هستم. می ترسم من و این خونه همچنان زیر نظر اون آدم یا دار و دسته اش باشیم. نگرانم که نکنه به تو صدمه ای برسه." گفت:" هیچ غلطی نمی تونه بکنه. من 9 سال با این اراذل اوباش زندگی کردم." 5 ماه بعد از اومدن احمد به خونه من تصمیم گرفتیم از ایران خارج بشیم. احمد رفت به عراق و من به هند. جناب صارمی هم به محض اینکه خبردار شد من دیگه ایران نیستم و دیگه لابد کاری هم از سرگرد پ.ک. ساخته نیست دوباره دست بکار شد. می پرسید از کجا فهمید من و احمد با هم نامزد هستیم و با هم از ایران خارج شدیم؟ عرض می کنم خدمتتون چطوری و به چه شکل...
ادامه دارد......


پی نوشت 1. آقای بهنام صارمی دیروز برای من پیغامی فرستاده اند و دوباره با همون ادبیات چارواداری چاله میدونی که مسبوق به سابقه هست، بعد از کلی افاضات و بد و بیراه در نهایت نوشته اند که : ایران که بودی جرأت نمی کردی اینجوری بلبل زبونی کنی! در جواب باید خدمت برادر عزیز امنیت ملی و سرباز گمنام امام زمان عرض کنم: عزیز دل برادر! ایران که فعلا ملک طلق پدر شماست و حتما پشت قباله مادر گرامی! معلومه که جرأت نداشتم اینجوری بلبل زبونی کنم، چون راستش رو بخواهی از کهریزک و شیشه نوشابه و همپالکی های پر از عقده جنسی شما برادر گرامی خیلی می ترسیدم!


پی نوشت 2. این روزها که گویا نوشته های من به مذاق خیلی ها خوش نیومده، صحبت از افشای عکسهای خصوصی من نقل هر محفلی شده. بدینوسیله به اطلاع عموم می رسانم که هر کس هر عکس خصوصی و عمومی از من دارد به استناد این نوشته، این مجوز را دارد که آن را در هر کجایی که دوست داشت اعم از فضای مجازی یا حقیقی در معرض نمایش بگذارد. آخه عزیزان من! چند بار بنویسم که در اتهام زدن هم خلاقیت خوب چیزیه والله! دیگه این عکس س.ک.س.ی و فیلم ازش دارم و طرف جاسوس جمهوری اسلامیه و ... خیلی اتهامات در پیتی و دستمالی شده و احمقانه ای یه! والله ما که دو ساله آزگاره داریم تهدید می شیم به افشای عکسهای خصوصی. گاهی از جانب اون خانوم وکیل گاهی از جانب فداییان باطبی گاهی هم از جانب اعوان و انصار جمهوری اسلامی. به والله خود من هم خیلی مشتاقم این عکسها رو ببینم. بذارید آقا! هر کی هر چی داره رو کنه! تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد... اما باز هم می گم : کند ذهنی در این حد هم دیگه فاجعه است به ارواح خاک خیرالنساء! خلاق باشید دوستان من! خلاق باشید دشمنان من!


پی نوشت3. صد تا برام پیغام اومده در این مدت که بابا رنگ وبلاگت رو عوض کن! اینم یکی از پیغامها: < دوست عزیز! بک‌ گراند مشکی صفحه‌ی شما، نشانه‌ی ارادت‌ وافر شماست به خواهر و مادر چشمان خوانندگان‌تان . با تشکر، جمعی از خوانندگان نا‌آشنا با فید> چشم! عوض کردم. پوزش بنده رو خدمت خواهر مادر چشمانتون ارسال کنید.


پی نوشت4. امشب دیگه حال نوشتن ندارم. بقیه پی نوشتها رو بعدا عرض می کنم خدمتتون.