۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

شوخی بی نمکی به نام "احمد باطبی" و باقی قضایا

امروز بعد مدتها اومدم و پستهای قدیمم رو خوندم و راستش از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، هیچ خوشم نیومد. انگار که خیلی موضوع رو جدی گرفته باشم. در حالیکه حضور احمد باطبی در زندگی من بیشتر به یک شوخی می مانست، البته یک شوخی شهرستانی! تصور کنید غرق در خیالات و رویاهای خودتان هستید و حال خوشی هم دارید. ناگهان یک زاقارتِ ( زاغارت؟ ذاغارت؟ ذاقارت؟) بی مزه میاد و بعنوان شوخی محکم می کوبه به پشت شما! شما از جا می پرید و دستتان بی اراده بالا می رود که توی گوش طرف بکوبید! بعد البته دستتان را پایین می آورید و چند ثانیه که گذشت به خودتان می گویید:"خوب! شوخی بود" البته شوخی بود، اما از نوع چندش آورش! اصولا حضور احمد در زندگی من هم از این دست شوخیها بود. من زیاد احمد رو جدی گرفته بودم. کسی که در مورد یک موضوع واحد، در طول یک شبانه روز 12 مدل حرف می زنه و ساعت به ساعت نظرش عوض می شه، نباید خیلی جدی گرفته بشه.( در باب عوض شدن ساعت به ساعت عقاید این آدم اعم از سیاسی و احساسی و حرفه ای و ... بعدتر یک پست جداگانه خواهم نوشت) القصه!
واکنش من هم نسبت به این شوخی ابتدا شوک بود و بعد خشم، اما حالا تصمیم گرفته ام از این به بعد بصورت نه چندان جدی در خصوص این آدم و آنچه که در طول دو سال رابطه با این آدم بر من گذشت بنویسم.

مسئله بعد اینکه در این مدت تعداد زیادی ای میل و کامنت دریافت کردم. دوستان زیادی محبت داشتند و اظهار همراهی کرده اند و از ادامه ماجرا پرسیده اند و خواسته اند که وقایع را شفاف تر و صریح تر توضیح دهم. در مقابل تعدادی هم کامنت داشتم که از لحن گفتار و نوشتار آنها می شد به راحتی فهمید که دستپخت یک وکیل بیکار است که انگار هیچ کار و زندگی در این دنیای به این بزرگی ندارد و فقط مترصد نشسته تا ببیند من کی در وبلاگم چیزی می نویسم که روزی 46 عدد کامنت با مضامین فحشهای ناموسی و نام بردن از اسافِل بدن بنویسد! که البته از وقتی اینجانب در پست قبلی متذکر شدم که دو روش اتهام فساد اخلاقی و وابستگی به نظام مقدس جمهوری اسلامی، از فرط تکرار، چرک و دستمالی شده و نخ نما و ناکارآمد است و آدم وقتی این اتهامات را می شنود ناخودآگاه عُقش بالا می آید، و در خواست نمودم که اگر می خواهید برچسب و اتهام بزنید، لااقل کمی خلاقیت به خرج دهید و اتهامات جدید مطرح کنید، این خانم وکیل هم اوج خلاقیت خود را در کامنتهای اخیر اینگونه به معرض نمایش گذاشته: " می دانی چند تا مرد به خاطر کارهای کثیف تو خودشان را کشته اند یا همدیگر را کشته اند؟ می دانی تا حالا چند نفر را به کشتن داده ای؟"!!!

به خدمت شما عارضم که واقعیت اینست که در این دنیای گَل و گشاد حتی یک سوسک نر هم به خاطر ما خود را نکشته یا از جانب دیگری مورد آزار و صدمه واقع نشده چه برسه به یک مرد! اما آدم وقتی می شنود در این دنیا هستند آدمهایی که فکر می کنند تو انقدر "لوند و دلبرانه" هستی که فوج فوج مرد حاضرند بخاطر تو خودکشی کنند یا با یکدیگر دوئل کنند و اسلحه و تیزی به روی یکدیگر بکشند، ناخودآگاه احساس اعتماد به نفست کمی متورم می شود. البته خلاقیت این خانم وکیل به همین جا و فقط در ساختن داستانهای ت.خ.م.ی/تخیلی ختم نمی شود، ایشان کرامات و خلاقیتهای دیگر هم دارند. منجمله وقتی که با هزار دروغ و دَوَنگ نامزد مستعد خیانت تو را با خودش برده، نیمه های شب با تو تماس تلفنی می گیرد که تو صدایشان را بشنوی و بدانی که با هم هستند و چه می کنند و چه نمی کنند! کارهایی که به عقل جن هم نمی رسد! یا مثلا خلاقیت دیگر این موجود اینست که وبلاگی بی نام و نشان تأسیس کند و مدارک جعلی و ساختگی از تو بگذارد و به مرده و زنده ی تو فحش بدهد که مثلا چرا نگذاشتی من به عشق رویایی ام که همانا زندگی مشترک با نماد جنبش دانشجویی! و رسیدن به شهرت و ثروت از طریق او بود، برسم؟ و در این بین یک آدم متوسط العقلِ بی غرض و مرض هم در این دنیا پیدا نمی شود که حالیِ این موجود بکند که عزیز دل برادر! قربان هیکل کافه ایت بروم! این نماد جنبش دانشجویی! که عشق و قول و قرار را در همان بدو ورودش به این خاک، قِی کرد و دنبال تو راه افتاد و آمد! ما هم که اعتراضی نکردیم، گفتیم خلایق هر چه لایق! دو سه ماه بعد هم خودش دست از پا درازتر برگشت و از تو شکایت کرد! حالا تو بجای این همه وقت و انرژی که برای فحش دادن به من صرف می کنی، بهتر نیست به دفاع از حق و حقوق خلق الله، که خیر سرت شغلت هم هست برسی؟ البته پاسخ تمام خلاقیتهای این خانم وکیل که دوسال مدام است مانند ترشح نجاست موقع ادرار بر پَر و پاچه ی ما پَشَنگ می شود را بزودی در دادگاه خواهیم داد و مشت محکمی بر دهان ایادی استکبار جهانی خواهیم کوبید.(خدائیش لغت " پَشَنگ" رو حال کردید؟ یک لغت مشهدیه و تازه اینو یاد گرفتم، داشتم می مردم که یه جا استفاده اش کنم!)

و اما... دوست نازنینی هم مرتب از نروژ ای میل می زند که بله... صداقت در گفتار شما کاملا مشهود است، اما حالا در این "مقطع حساس تاریخی" زمان مناسب برای مطرح کردن این بحثها نیست و طرح این قبیل مسائل، آب به آسیاب جمهوری اسلامی ریختن است! البته که اینجانب برای نظر این دوست بسیار ارزش و احترام قائلم اما یک جوانمرد به من پاسخ دهد که پس ما کی می توانیم بدون ملاحظات این چنینی حرفمان را بزنیم؟ ما که هر وقت آمدیم حرف بزنیم مصادف شد با یک مقطع حساس تاریخی و صدایمان را خفه کردند! پس در کدام مقطع تاریخی قرار است حرف بزنیم؟ تقصیر من چیست که صدها سال است در کشورم همه ی مقاطع" مقاطع حساس تاریخی" هستند و اصولا ما در کل تاریخمان مقطع غیر حساس نداریم؟ اتفاقا در همین مقطع حساس تاریخی که تب آزادی و دموکراسی فراگیر شده، دقیقا زمان مناسب برای طرح این مباحث است. می پرسید چرا؟ عرض می کنم خدمتتون.

آیا واقعا آنچه مردم ما می خواهند آزادی است؟ آیا پیش زمینه ها و زیر ساخت های فکری و آگاهی تحمل آزادی و پذیرش آزادی و زندگی کردن در آزادی در میان ما وجود دارد؟ آیا ما از عواقب داشتن آزادی آگاهیم؟ باید اینرا درک کنیم که آزادی نقل و نبات و شیرینی و شکلات نیست! <برعکس آزادی وضعیتی بسیار بغرنج ، پیچیده ، دردناک و حتی خطرناکی است که بدون آگاهی، نمی توان به سلامت از آن عبور کرد.> (1) بدون داشتن ظرفیت پذیرش آزادی، حتی در صورت رسیدن به این موهبت هم، همه چیز گندتر از سابق خواهد شد. از یاد نبریم کسانی که امروزفرمان کشتار و باتوم زدن ما را می دهند، همان هایی هستند که در دوران پیش از انقلاب برای آزادی و برابری جنگیدند و زندانی شدند. فراموش نکنیم کسانیکه امروز خود به بزرگترین دشمن آزادی تبدیل شده اند، همانهایی هستند که سی سال پیش با همین شعارها به خیابان آمدند. آن روز هم ما برای آزادی جنگیدیم که امروز در این نقطه ایستاده ایم. می خواهم بگویم تا زیرساختهای پذیرش این امکان و آگاهیِ استفاده از آن فراهم نشده، ما همچنان در این چرخه ی باطل خواهیم چرخید. می خواهم بگویم ظرفیت رسیدن به آزادی که نباشد، همین مبارز سیاسی، همین فعال جنبش دانشجویی که به گمان همه، سالهای جوانیش را مظلومانه در زندان و در راه رسیدن به آزادی سپری کرده، به مجرد رسیدن به آزادی به راحتی می تواند سرنوشت و زندگی انسانی دیگر را فدا کند و سر از نایت کلابها دربیاورد، در حالیکه منِ ساده لوح تمام آن شبها گمان می کردم ایشان سخت مشغول دفاع از حقوق انسانی هموطنان است! (به جان مادرم من مخالف کلاب رفتن و تفریح نیستم، مشکل من با اون بخش قضیه است که شریک زندگی شما به شما بگه فلان جا بوده، بعد سر از بهمان جا دربیاره اونم با یک آکله شتری گرفته! بعد وقتی اعتراض شمارو بشنوه، بگه:به تو چه مربوط! اومدم تو مملکت آزاد و می خوام از آزادیم لذت ببرم! به قول مرحوم شاملو: جُرم اینست!جُرم اینست!) زمینه ی رسیدن به آزادی که موجود نباشد، همین موجود در حالیکه هنوز با شما و زیر یک سقف با شما زندگی می کند، می تواند با استدلال اینکه من آزادم و هر کاری که دلم بخواهد می کنم، می رود با یک بنده خدای ساده دل دیگر قول و قرار ازدواج هم می گذارد! و بعد باز هم با همین استدلال میاید و به شما می گوید که چون افسرده شده نیاز دارد که مدتی تنها زندگی کند و شما هم که هنوزدروغهای این آدم را باور می کنید، نگران می شوید و دربدر دنبال روانکاو و روانشناس می گردید و در همان حالیکه شما تمام فکر و ذکرتان اینست که چطور می شود به این انسان که قربانی خشونت شده، کمک کرد، بعد ناگهان خبر نامزدی و بعد هم ازدواج این آدم را می شنوید! تنها با همین استدلال که من آزادم و هر کاری که دلم بخواهد می کنم! می خواهم بگویم اگر همین فردا صبح علی الطلوع یک دولت کاملا دموکرات در ایران بر سر کا ربیاید و مردم هم به آزادی و دموکراسی برسند، فکر می کنید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ من که از تصورش هم وحشت می کنم.

1. از وبلاگ نسوان مطلقه