۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

کدام چهره حقیقی این فعال حقوق بشر می تواند باشد؟

چه حالی می شین وقتی یه فعال حقوق بشر، نه! یه مدعی دفاع از حقوق بشر، شب توی خونه اش شریک زندگیش رو بزنه، لت و پار کنه، کبود و داغون کنه، حرفهای رکیک چارواداری چاله میدونی بزنه، زمین و زمان زندگی رو به هم بدوزه، و فرداش همین آقا رو، همین فعال حقوق بشر، نه! همین مدعی دفاع از حقوق بشر رو توی تلویزیون ببینید که لبخند ملیح به لب ، با قیافۀ معصوم، قیافه متأثر، نگران و دلسوز داره از حقوق زنان حرف می زنه؟ چه حالی می شین وقتی دست به کبودیهای بدنتون می کشین و دست به هر کجای بدنتون که می زنین، درد رو زیر پوست دستتون لمس می کنین، اما درد حرفهای اون آدم لبخند به لب توی تلویزیون بیشتر آزارتون میده. چه حالی می شین اگه صداش مثل یه مته، مثل یه خوره از راه گوشتون بره تو و همه جای وجودتون رو بگرده، دور بزنه، زیر و رو کنه، بره تو مغزتون، به شعور و باورتون توهین کنه، به سادگی و خوش باوریتون بخنده، به علاقه و باورتون پوزخند بزنه، و نقشش رو هم انقدر خوب بازی کنه ، انقدر خوبِ خوب که انگار نه انگار دیشب اتفاقی افتاده!
که انگار نه انگار شب قبلش با بیرحمی دستهاشو بالا میاورده و با تمام قدرت می کوبیده، می کوبیده روی بدنی که حس داره، جون داره، درد رو احساس می کنه، کبود می شه، خون میاد، می شکنه، می ریزه، خورد می شه، داغون می شه، دیگه چیزی از زنانگی و احساسش باقی نمی مونه، دیگه چیزی از مهر و عاطفه و عشق باقی نمی مونه، وجودش پر خشم می شه، خشم از سادگی خودش، از باور و اعتماد خودش، از سادگی دیگران، از باور و اعتماد دیگران. که می دونی، می دونی حتی اگر با تموم قدرت بدنت، با تموم فریادهایی که تو این مدت باید می کشیدی و تو گلوت خفه کردی، با حنجره تموم زنانی که در طول تاریخ کور و بیرحم ما تحقیر شدند و جنس دوم حساب شدن، با حنجره تموم اونها هم بخوای فریاد بزنی و بگی: دروغه.......... دروغه.......... باورش نکنید، همه این لبخندها، ساختگیه! همه این شعارها، کاسبیه! همش دروغه! یه دروغ چرک و کثیف و چندش آور! یه دروغ مسموم و خطرناک و کشنده! دروغه...! باورش نکنید! دروغه...! اما می دونی هیچ کس تورو باور نمی کنه. اما خوب می دونی که مردم عقلشون به چشمشونه! اما دیدی که همه دنبال مصلحتی و منفعتی ان! دیدی که هر حق و حقیقتی رو فدای این دو واژه منحوس می کنن. دیدی ... تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که لیوانی که جلوی دستته رو برداری و با تمام قدرت به طرف تلویزیون پرتاب کنی که صداش خفه بشه! مثل مته، مثل خوره از راه گوشِت نره تو و همه بدنت رو دور بزنه و مسموم کنه. بعد می بینی که صدات رو هیچ کس نمی شنوه، مثل اینکه توی سلول انفرادی باشی. بعد یاد همه کسانی می افتی که مدتها توی سلول انفرادی بودن و کسی صداشون رو نمی شنیده، بعد می بینی که تحمل این همه رنج خارج از توان توئه! بعد می ری سراغ قفسه داروها و چند تا قرص خواب برمی داری و می خوری که وقتی شریک عزیززندگیت که دست بر قضا بازیگر زبردستیه و دست برقضا به جای دنیای بازیگری یهو سر از دنیای سیاست و حقوق بشر در آورده، از برنامه موفق تلویزیونیش برگشت خونه، مجبور نباشی وجود پر از دروغ و فریبش رو ببینی. چون شاید بالا بیاری، اوغ بزنی. قرص خوابها رو می خوری تا بخوابی و درد بدن کبودت رو حس نکنی، در گلوت رو که دیشب تا خفگی یک قدم فاصله داشت، درد غرور پاره پاره ات رو حس نکنی، درد بودن و زندگی کردن تو این دنیای کور و بیرحم رو حس نکنی. آره ... بهتره که خواب باشی و چیزی حس نکنی، بهتره اصلا خواب به خواب بری و دیگه بیدار نشی! وای که چه نعمتیه خوابیدن و دیگه هرگز بیدار نشدن.

متن زیر پیغامیه که مدتی پیش میون من و کیانوش سنجری رد و بدل شد:




پیغام من : کیانوش جان سلام . خیلی وقته که می خوام باهات صحبت کنم ولی نمی شد . حتما می دونی که دیروز جشن عروسی رفیقت بوده . شاید در این مراسم شرکت کرده باشی و شاید اصلا به ذهنت هم نرسید که چطور شد که همه این اتفاقات افتاد ! می دونم آدمها چندان هم با خودشون روراست نیستن اما واقعیت اینه که همه این فجایع از زمانیکه پای اون زن بیمار روحی و جنسی به زندگی ما باز شد ، اتفاق افتاد . زنی که تنها مسبب وارد شدنش به زندگی ما کسی نبود جز شما ! حتما می دونی که تا پیش از اون من و احمد عاشقانه همدیگر رو دوست داشتیم اما بعد از اون ماجرا من دیگه نتونستم احمد رو ببخشم و بهش اعتماد کنم و ما روز به روز از همدیگه دورتر و دورتر شدیم ، انقدر دور که احمد رفت دنبال یه عشق جدید و یک زندگی جدید و من رو با همه کابوسهام تنها گذاشت .... حالا همه این حرفها تموم شده و اونچه که نباید اتفاق می افتاد ، افتاده . اما من هر چه فکر می کنم می بینم نمی تونم اجازه بدم که تنها بازنده این بازی من باشم ، و درست به همین دلیل تصمیم گرفتم که بابت تمام ضرب و شتمهایی که از جانب احمد در اون مدت به من وارد شد شکایت کنم . شکایت من تا مراحلی جلو رفته و من اسامی تمام کسانی که به نوعی شاهد اون اتفاقات بودند رو به پلیس دادم و یکی از اون اسامی نام شماست . اگر هنوز هم به وجدان و انسانیت پایبند هستی و اگر حقیقتا برای دفاع از حقوق بشر تلاش کردی و می کنی ، همه آنچه که شاهد بودی ( از جمله کبودیهای روی بدن من و اون اتفاقاتی که اون شب خونه کامبیز افتاد ) رو بی کم و کاست به پلیس می گی . کوروش که صراحتا منکر همه چیز شد و در کمال بی شرمی گفت من هیچ چیز ندیدم !!! البته پلیس یا دادگاه شما را احضار خواهد کرد و در مورد عواقب شهادت دروغ به شما هشدار خواهد داد اما من یکی از بزرگترین نقاط اتکایم در این پرونده شهادت شخص شماست . به امید روزی که هیچ ظلم و پلیدی و خیانتی در این جهان وجود نداشته باشه . به ساناز نازنین سلام مخصوص برسون و مراقب خودت باش . تارا

پاسخ کیانوش : تارا جان. امیدوارم خوب باشی. خیلی متاسف هستیم از بابت همه اتفاقات ناگواری که برای تو افتاده. از بابت معرفی این وکیل قبلا هم اظهار تاسف کردم و به احمد هشدار داده بودم و خودم هم الان از ایشان در حال شکایت هستم. امیدوارم دادگاه پروانه وکالتش را ازش بگیره. به هرحال اگر دادگاه من رو صدا کنه باید بیام. درکت می کنم اما واقعا امیدوارم که این اتفاقات بد رو فراموش کنی و زندگی تازه ای شروع کنی بدور از همه این سیاهی ها. زندگی همچنان جریان داره با احمد و یا بدون احمد. فیلم طعم گیلاس رو ندیدی؟