۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

به یاد "بهزاد مهرانی" که اول بار " آداب دشمنی" را به من آموخت

وقتی دوستی تبدیل می شه به رد و بدل کردن یه خروار کلمات و جملات قالبی و بی معنیِ تهوع آور، وقتی دوستی مالِ این نیست که تو رشد کنی و دوستت هم رشد کنه، هر دو بزرگ بشین، بالغ بشین، دو دو تا چهار تا بشین، وقتی دوستی خلاصه بشه توی نوکرم، چاکرم، قربونت برم، تو چه ماهی، سرت سرِ شاهه، وقتی معنای دوستی میشه : تا می تونی چاپلوسی کن و بدوش! جلوی روش لبخند بزن، ملیح باشه، تو دل برو، خودتو نگرانش نشون بده، از کارهای غلطش حرف نزن، به روش نیار، به کسی چه؟ والله.... خواستی هم حرف بزنی، همه ی اون غلطها رو درست جلوه بده، تأییدش کن، بذار خوشش بیاد، باد کنه، انقدر باد کنه که فقط خودشو ببینه، فقط خودش جلوی چشمش باشه، بذار فکر کنه خیلی می دونه، خیلی می فهمه، خیلی بزرگه، بذاراصلا فکر کنه قطب عالم هستیه، بذارفکر کنه بقیه آدمها سیاهی لشکرن، تو چیکار داری به غلطهاش؟ تو نه مدعی العمومی، نه داروغه، نه مصلح اجتماعی، نه معلم و مربی، نه مشاور و روانکاو. تو فقط یه دوستی، یه دوست. و وظیفه دوست اینه که دوستش رو باد کنه، انباشته کنه، پُرِ پُرش کنه، درست و غلطش مهم نیست، راست و دروغش مهم نیست. پُر که شد، انباشته که شد، خودش شروع میکنه به بازدهی، هرچی خواستی می تونی ازش دربیاری، می تونی بدوشیش، دنبال چی هستی؟ پول؟ شهرت؟ موقعیت؟ شغل؟ تأیید؟ یارگیری؟ دنبال راضی کردن نفست؟ که به خودت ثابت کنی آدم خوبی هستی، که به دیگران ثابت کنی آدم درستی هستی؟
همه اینها خودش میاد، وقتی طرف رو انباشته کردی، پُرش کردی، از به به و چه چه، از تأییده های هفت من صناریِ دست مالی شدۀ لوس و بی معنی، اونوقته که طرف، دوستت رو می گم، بنا به نیاز تو و توانایی خودش یکی از این کارها رو برات می کنه.تو دیگه چیکار داری به اینکه طرف، دوستت رو می گم، کجاها درست نیست، کجاها بندۀ راست و ریست خدا نیست، کجاها دو دو تا چهار تا نیست....

وقتی تعریف دوستی این باشه، اونوقت دشمنی هم میشه همینی که الان هست؛ بی در و پیکر، بی قاعده و قانون، بی قد و قواره، زشت و کریه، هر کاری تونستی بکن، هر چی تونستی بگو، هر چی زورت رسید، هر چی تیغت برید، راست و دروغش مهم نیست، درست و غلطش مهم نیست، مردی و نامردی ورنمیداره، انصاف و بی انصافی کدومه؟ حرمت، حیا، نون و نمک ورنمیداره. شرف، انصاف، اخلاق، جوونمردی نمی شناسه. بگو، بزن، داغون کن، لهش کن، زیر پا، نابودش کن، طوریکه دیگه صداش درنیاد، صدا چیه؟ نفس هم نکشه، اصلا محو بشه، دیگه کسی چهره ش یادش نیاد، دیگه کسی اسمش هم یادش نیاد، دیگه کسی حرفهاش یادش نیاد، اگرم میاد رو اصلِ قصه ای باشه که تو براش ساختی، اونجوری که تو میخواستی باشه، تو می خواستی تموم بشه و نابود بشه.

این متن رو بهزاد مهرانی بهم گفت چند بار بخونم، تو وبلاگش نوشته بود، اما هربار با هم حرف می زدیم بهم توصیه می کرد دوباره بخونم : <نمی توان به بهانه ی دشمنی، شناعت ورزید و هر چه تیر در کمان هست بر خصم انداخت. در زندگی خود دوستان بسیاری را دیده ام که در زمانی که خصم یکدیگر می شوند جز به هدم و هلاکت و فلاکت دیگری به هیچ چیز نمی اندیشند. از تهمت و بهتان هر چه در همیان خود دارند در میان می آورند بلکه رقیب یا دشمن را زمینگیر سازند. دشمنی نیز همچون دوستی قاعده و اصولی دارد و آن که آداب دشمنی نمی شناسد به یقین حرمت دوستی را هم نمی داند.سخن این نوشته با دوستانی نیست که آداب دوستی را نیز نمی شناسند.آن که در دوستی پاس حرمت آن را نمی داند به قطع با او نمی توان از آداب دشمنی سخن گفت.>

حالا بهزاد نیست، خیلی وقته نیست. زندانیه، مث بقیه جگرگوشه های این ممکلت که زندانی ان، دلتنگ حرفهاشم، دلتنگ غمهاش، که این آخریها دلش پرِ غم بود. نیست که بهش بگم من خوندم، یاد گرفتم، آداب دشمنی رو میگم، از انصاف و مروت حرف می زنم حتی توی دشمنی، از احترام گذاشتن به انسانیت طرف حرف می زنم حتی توی دشمنی. می بینی؟ می بینی دشمنی ام هم عین دوستیم دو دو تا چهار تاست، راسته، درسته، از عدل و انصاف خارج نمیشه، می بینی؟ دروغ نگفتم، بُهتون نزدم، کلک نزدم، خباثت نکردم، خیانت هم نکردم. هر چی گفتم و کردم صاف و زلال بود، درست بود، عین حقیقت، بی شیله پیله، بی تقلب، بی غلط، که اگه غلط بود تا حالا سر و صدای رسواییش هفت تا آسمون رو ورداشته بود، که اگه بود، یکیشون، یکی از اونوریهارو می گم با صدای بلند اینو می گفت، جارمی زد، رسوایی درست می کرد، که اگه غلط بود یکیشون باید می گفت، با سند و مدرک می گفت، تو چشم من می گفت، نه مثل خاله خان باجیها پشت سر و دزدکی و پچ پچ و در گوشی...

حالا بهزاد نیست، نیست که بهش بگم ، تو که درست بودنت تا تهِ تهِ وجود آدم می شینه، تو که با مولانا و حافظ دمخور بودی، تو که عشقت کتاب بود و نوشتن، تو که اینقدر کلامت نفوذ داشت، چرا نتونستی این درسها رو به رفیق قدیمی ات احمد باطبی یاد بدی؟ یعنی حتی یه بار هم پیش نیومد بهش بگی "نمی توان به بهانه ی دشمنی، شناعت ورزید و هر چه تیر در کمان هست بر خصم انداخت" ؟ یا گفتی و مثل همۀ گفتنهای من دیدی بیخوده، بی اثره، آب در هاون کوبیدنه؟ یا گفتی و جیگرت خون شد مثل من اما دریغ از گوش شنوا، دریغ از یه قلب پاک و باز که بشنوه و یاد بگیره؟ احمد باطبی، همراهِ قسم خوردۀ دیروز من، امروز شده دشمن بی انصافِ من که آداب دشمنی به جا نمیاره، مثل همون وقتا که آداب دوستی نمی دونست، که حرمت دوستی نگه نمی داشت. احمد باطبی که درسِ دشمنی رو، دشمنیِ بی در و پیکر و بی قانون و قاعده رو، فوتِ آبه، از دوستاش هم کمک می گیره برای دشمنی، همون دوستایی که تمامِ معنیِ دوستیشون خلاصه میشه به نوکرم، چاکرم، قربونت برم، تو چه ماهی، سرت سرِ شاهه. همون دوستایی که غلطهاشو پشت سرش می گن و به به و چه چه و جلوی روش.

در سکانس پایانی فیلم "عمر مختار" ساختۀ مصطفی عقاد فیلمساز سوری-آمریکایی، زمانیکه عمر مختار در آخرین نبردش بدست نیروهای ایتالیایی دستگیر و اسیر میشه، فرمانده ایتالیایی دستور میده غل و زنجیر رو از دست و پای عمر مختار باز کنن و میگه :" با او به احترام و کرامت رفتار کنید، او دشمن شریف و بزرگیه و لایق احترام..."