۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

برای" لونا شاد" که نامش شاد است و خودش ناشاد

اینکه خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، نه به خاطر اینه که غرور و "منِ" بادکرده داشته باشم و از بالا به آدمها نگاه کنم، نه به خاطر اینه که فکر کنم ارزش دیدن ندارن، که اونی که اوستا کریم بهش جون داده، من کی باشم که بخوام از ارزش یا بی ارزشیش حرف بزنم؟ اینکه خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، بخاطر فاصله هاست، مال اینه که وقتی فاصله زیاد شد، خیلی خیلی زیاد شد، اون آدم کم کم برات کوچیک تر و کوچیک تر می شه، بعد تبدیل به یه نقطه میشه و بعد محو میشه. دیگه نمی بینیش. هواپیما نشستی؟ وقتی آروم آروم اوج می گیره و از زمین دور میشه؟ زمین و هر چی که روش هست، کم کم برات ریز و ریز تر میشه، نقطه می شه و بعد... محو میشه، دیگه نمی بینیش، انگار که هیچوقت نبوده، انگار هیچوقت ندیدیش. اینکه می گم خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، مال اینه که شباهتی نیست، اشتراکی نیست، دو تا دنیای متفاوت. وقتی فاصله بشه اندازۀ فاصلۀ "ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند" (1) معلومه که اشتراکی نیست، شباهتی نیست. آسمون و زمینش توفیری نداره، منظورم بالا و پایین قضیه نیست، از درست و غلط هم حرف نمی زنم، از فاصله حرف می زنم. از فاصله... اینکه خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، از سرِ سربه هوایی نیست، از سر گیجی نیست، مال اینه که دورَن، دور تر از اونیکه به چشم بیان، به چشم دیده بشن.


تا چند وقت پیش یه جایی کار می کردم، یه شبکۀ تلویزیونی بود،( وین تی وی Win TV) . با شعار آزادی و دموکراسی درست شده بود، ولی کدومیک از شما باور می کنید که ما جماعت ایرونی، به این دو تا لغت باور داشته باشیم؟ که از تهِ تهِ وجودمون باور داشته باشیم؟ که از نون شب هم برامون واجب تر باشه؟ آزادی رو می گم، برابری رو می گم، از احترام به وجودِ انسانیِ انسانهای دیگه حرف می زنم... القصه... دختر خانومی هم اونجا کار می کرد، مجری بود. روز اول ورودم به اونجا بهم گفتن این دختر خانوم دو تا انگیزۀ قرص و محکم داره برای اینکه نسخۀ تورو بپیچه و نذاره اینجا کار کنی. اولیش ترسِ از دست دادن کار خودش، دومی "احمد باطبی" !

مدتها بود که احمد باطبی رو هم نمی دیدم، نه اینکه بگم ارزش دیدن نداشت! من کی باشم که از ارزش یا بی ارزشی آدمها بخوام حرف بزنم؟ نمی دیدمش چون فاصلۀ بینمون انقدر زیاد شده بود، که پر شدنی نبود. اندازۀ فاصله دو تا کهکشان، دو تا دنیای متفاوتِ دور از هم. نه اینکه از اول هم اینجوری بود، نه! اون اولها خیلی نزدیک بودیم، نفس به نفس... یادمه یه فصل زمستون که سرما و برف استخون می ترکوند و دولت محبوب رئیس جمهورِ مردمی هم از عهدۀ تأمین گازِ شهری برنمیومد، خونۀ من، خونۀ ما، خونه ای که من و احمد توش زندگی می کردیم، شده بود عین سردخونه، من و احمد اما با نفسهامون همدیگه رو گرم می کردیم، نفس به نفس، اون زمان نفسمون به هم بسته بود. فاصله ای نبود بینمون، نفس به نفس، سرما حریفمون نبود، ترس حریفمون نبود، نفس به نفس هم نفس می کشیدیم... چی می گفتم؟ یادم رفت! ها... از فاصله می گفتم، هر چی فکر کردم نفهمیدم با اینهمه فاصله چرا باید بازم اسم احمد رو بشنوم؟ چرا باید اینجا هم بشنوم؟ چرا باید مجبور بشم که ببینمش وقتی فاصله اینهمه زیاده که به چشمم نمیاد؟ براش نوشتم. نوشتم: برادر، رفیق، عزیز، محبوب دلها، آدم! من با از دست دادن این شغل چیزی رو از دست نمیدم، من تهیدست تر از اونم که از" دست دادنی" منو بترسونه، دنیا هم کوچیکتر از اونه که "بدست آوردنی" منو مغرور کنه. تویی که نامۀ اعمالت رو سنگین تر می کنی، تویی که قلبت سیاه تر میشه، تویی که غلط تر میشی. غلط تر از اینی که هستی. نمی دونم از حرفهام چیزی فهمید یا نه؟ خیلی وقت بود حرفهای همدیگه رو نمی فهمیدیم. خیلی وقت بود که فاصله مون شده بود اندازۀ فاصلۀ "ابرهایی که در آسمون و انسانهایی که بر زمین سرگردانند" نمی دونم فهمید از چی دارم حرف می زنم یا نه؟

اینکه می گم خیلی وقتها خیلی از آدمها رو نمی بینم، اینکه می گم اون دختر خانوم رو هم نمی دیدم، مال اینه که اشتراکی نبود، شباهتی نبود. اون دختر خانوم اما اینجوری فکر نمی کرد، چون در مورد من زیاد فکر می کرد، زیاد حرف می زد، فکر کرده بود که از کجا شاهد بیاره، از کی نقل قول و سند بیاره واسه خالی کردن زیر پای من! "رویا برومند" رو آورد، بعنوان شاهد، بعنوان حجت. رویا برومند مدیر بنیاد برومند رو می گم، فعال حقوق بشره، پدرش توی اون سالهای سیاه کشتار و ترور مخالفها، در فرانسه ترور شد، خودش و خواهرش این بنیاد رو درست کردن، فعال حقوق بشرن، رویا برومند رو می گم؛ مدیر بنیاد برومند. قصۀ اینکه این دختر خانوم چی گفت و چی شنید از رویا برومند، خودش قصۀ مفصلیه که بعدها، عمری اگر باقی بود و حوصله ای برای نوشتنش، حتما می نویسم. این دختر خانوم، خانوم مجری رو می گم، هم زیاد در مورد من فکر می کرد، هم زیاد در مورد من حرف می زد. آخر سر هم فکرها و حرفهاش، حرفها و کارهاش نتیجه داد و من دیگه اونجا نرفتم، توی اون شبکۀ تلویزیونی.

به ماه نرسیده بود که عذر اون دختر خانوم، خانوم مجری رو می گم، عذر اونو هم خواستن و دیگه اونم نرفت. وقتی خبر رو به من گفتن، خبر اخراج شدنش رو، مدتی فکر کردم تا یادم بیاد در مورد کی دارن حرف می زنن، چون نمی دیدمش، چون هیچ وقت ندیده بودمش، چون شباهتی نبود، اشتراکی نبود، هر چی بود فاصله بود، اندازۀ فاصله میون یه آدم در قطب شمال با یه جنین در صحراهای دوردست آفریقایی که مدتها پیش از تولد در نطفه خفه شده و اصلا به دنیا نیومده! نه! حتی بیشتر! اندازۀ فاصلۀ بین دو تا کهکشان، دو دنیای متفاوت، دو زندگی متقاوت. وقتی یادم اومد در مورد کی دارن حرف می زنن، نه خوشحال شدم نه غمگین، فقط ایمانم محکم تر شد، ایمانم به هستی، به همون نیرویی که خودم رو بدستش سپرده بودم، نیرویی که باور داشتم ازم مراقبت می کرد و بدرستی مراقبت می کرد. نیرویی که همیشه از غلط دورم کرده بود و به جای درست برده بودم. نیرویی که با تمام وجود بهش ایمان داشتم، حالا ایمانم محکم تر شده بود. ایمانی که از دیدن عدالت جهان هستی قرص و محکم بشه، همیشه محکم می مونه، همیشه حفظت می کنه، همیشه جای درست می بردت.

اینکه می گم خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، نه اینکه بخوام بی حرمتی کنم به بودنشون، به وجودشون. نمی بینم چون قدرت دیدِ من حدّی داره، اندازه داره، آدمها دور که می شن، خیلی خیلی دور می شن، اندازۀ فاصله زمین و آسمون، دیگه چشمم قدرت دیدنشون رو نداره، آسمون و زمینش مهم نیست، بالا و پایینش اهمیت نداره، از فاصله حرف می زنم، از دوری... اینکه می گم اون دختر خانوم رو هیچوقت ندیدم، حرف سرِ بی حرمتی به بودنش نبود، که هر کس آفریدۀ خدای من باشه، حتما حرمت داره.

اون اما هنوز هم منو می بینه، هنوز هم در مورد من زیاد فکر می کنه، هنوز هم در مورد من زیاد حرف می زنه. همه جا حرف می زنه. انقدر زیاد که منو فکری کرده که نکنه شباهتی، اشتراکی، نقطه تلاقی ای بینمون هست که مایه اش شده این همه فکر، اینهمه حرف. من اما هر چی فکر کردم فقط و فقط یه شباهت بینمون دیدم: اینکه حالا، الان، هر دوتای ما اونجا، توی اون شبکۀ تلویزیونی کار نمی کنیم! همین! تنها شباهتمون اینه که هر دوی ما از اونجا اخراج شدیم؛ من با فکرها و حرفها و دسیسه های اون و همدستش، اون با فکرها و حرفها و دسیسه های همدستش و همدستاش! تنها شباهت، تنها نقطۀ اشتراک ما همینه. خیلی فکر کردم، چیز دیگه ای پیدا نکردم. حالا می خوام بهش بگم : مهنور، مهنور عزیز! اینکه به این اسم صدات می کنم مال اینه که خواستم بیشتر بشناسمت، بلکه ام نقطه اشتراکی پیدا شد، برای همین برای اولین بار رفتم و اسمت رو تو دنیای مجازی جستجو کردم، دیدم اسم اصلیت اینه، از این اسم خوشم اومد، مهنور؛ ماه و نور، یا نورِ ماه، چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که ترکیب دو تا لغت قشنگه. اضافه بر این اسم، خیلی چیزای دیگه هم در موردت بود، چیزهای خوب، چیزهای بد. خوندم اما قضاوت نکردم، درست و غلط نکردم، توجه هم نکردم. چون فاصله که زیاد باشه، تو نه دنیای دیگری رو می فهمی، نه درست و غلطهاشو، نه فکرها و حرفهاشو. حالا می خوام بهت بگم مهنور! خیلی فکر کردم که شباهتی، نقطه اشتراکی بین خودم و خودت پیدا کنم که بفهمم دلیل این همه در مورد من فکر کردنت رو، دلیل این همه در مورد من حرف زدنت رو، نبود، پیدا نکردم. همین که در موردت نوشتم معنیش اینه که فکر کردم. دنبال شباهت گشتم، نبود. تو اما اگه فکر می کنی هست، تو اما اگه فکر می کنی فاصلۀ بین ما انقدر کمه که می تونیم همو ببینیم و در مورد هم فکر کنیم و حرف بزنیم، بیا روبروی من اینو بگو. رو در رو، چشم در چشم، نه مثل شبح توی تاریکی، توی تاریکی و کمین کرده و خنجر به دست. بیا توی نور، تو روشنایی، چشم در چشم، بگو چه شباهتی بین من و خودت دیدی، شاید من اصلا از اول اشتباه کرده بودم که اینهمه فاصله می دیدم؛ اندازۀ زمین و آسمون. شاید تو که حرف بزنی، از فکرهایی که در مورد من می کنی، از حرفهایی که در مورد من می زنی، بفهمم یه جایی اشتباه کردم و فاصله اینهمه هم نبوده. بیا توی نور، بی خنجر، بی کمین، بی کلک. بیا چشم در چشم من حرف بزن، بی خنجر، بی کلک، بی تقلب

**************************************************************
1) رکسانا / احمد شاملو