۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

از حالا به بعد همیشه و همه جا جلوی چشمم

من بابت گناهِ نکرده به کسی توضیح نمی دم. من بابت گناهِ نکرده به تو توضیح نمی دم. من بابت گناهِ نکرده به خدا هم توضیح نمی دم. تا همین چند وقت پیش فکر می کردم " بلا روزگاریه عاشقیت!" ، فکر می کردم عاشق که بشی، بعد عشقت رو و غرورت رو هر دو، یکجا بشکنن، دیگه کارت تمومه، تو آقای احمد باطبی شکستی، عشق و غرورم رو هر دو، یکجا، اما نشکستم، وایسادم، مثل همون موقع ها که همه رقم پای تو وایساده بودم. حالا هم وایسادم، بالا سرِ آبروم وایسادم. کی اسم تورو گذاشت "احمد" ؟ "ستوده تر" ، اینه دیگه معنی اسمت؟

خودم خواستم جلوی چشم نباشم، نه بخاطر اینکه غلط بودم، که به درست بودنم ایمان داشتم، خواستم جلو چشم نباشم که حرف و سخن درنیاد، که این جماعت که یه مشت حرف مفت می خوان واسه نشخوار کردن، اسم من نشه لغلغۀ زبونشون. تو چیکار کردی؟ نشستی و بلند شدی از غلط بودن من قصه ساختی، قصه بافتی، حالا دیگه کار به جایی رسیده که ستاد حل بحران تشکیل می دید و به این نتیجه می رسید که من تن فروشی می کردم، که این من بودم که آقای احمد باطبی رو می زدم، که این باطبی بوده که دو سال با مصیبت و خون به جیگر شدن منو تحمل کرده! اینه دیگه ؟
آخرِ آخرِ مردونگیِ همتون اینه. حتی به این مسافرِ تازه از راه رسیده هم رحم نکردید، نذاشتید عرق راه از تنش خشک بشه. کیان امانی رو می گم، مسمومش کردید، غلطش کردید. تا اونجا که یادمه درست بود، حیا تو چشمش بود. برای خون آشام شدن، برای دیو شدن، لازم نیست دیو زاده باشی، کافیه یه خون آشام دیگه، یه دیو دیگه گردنت رو گاز بگیره، اونوقته که بی برو برگرد تو هم می شی یه دیو! شما نداشتید اون بندۀ خدا عرق سفر از تنش خشک بشه. گردنش رو نشونه گرفتید، درست هم نشونه گرفتید.

آره ... خودم خواستم جلوی چشم نباشم. اما از حالا به بعد هستم، جلوی چشم هستم، همیشه هستم، همه جا هستم، چون غلط نیستم. انقدر جلوی چشم می مونم تا اون دوربین تلویزیونی که بهش زل می زنید و صغرا کبرا تحویل خلق الله می دید رو، شکل من ببینید، شکل چشمای من، انگار که به چشمای من زل زدید و دارید حرف می زنید، انگار که من با همۀ سرگذشتم جای دوربین وایساده باشم، من، تارا نیازی، نه اصلا همون طاهره نیازی! مگه هر وقت می خواستی تحقیرم کنی، منو به این اسم صدا نمی کردی؟ انقدر در مقابل درست بودنهای من گم شده بودی که حرفی برای گفتن نداشتی، جز این اسم که فکر می کردی بدترین فحشه برای من، ولی نبود، خودت هم می فهمیدی که نبود. چی داشتی به من بگی جز تکرار این اسم و تکرار این تهمت که من درست نبودم، که تمیز نبودم، که پاک نبودم؟ این جماعت قصه ما رو از زبون تو شنیدن. بذار برای یه بار هم که شده از زبون من بشنون. همۀ قصه اینه، که یه روزی، یه روز پاییزی بود، تو قول موندن از من گرفتی، قول وایسادن، تو غم و شادی، تو آسونی و سختی، تو پستی و بلندی، قول دادم، قسم خوردم. پای قسمم وایسادم. تو غم و شادی، تو آسونی و سختی، تو پستی و بلندی. تو اما گفتی و زدی و شکستی و رفتی. وقتی رفتی، همین جماعت، که الان همدست و همداستانت شدن سرشون رو پایین انداختن و با شرم گفتن: غلط بود، احمد باطبی غلط بود. گفتن ما اما رفیقِ غلطهاش نیستیم. گفتن ما اما داستانمون با تو فرق داره، ما همه یه هدف مشترک داریم، مثل اینه که همگی الان سوار یه قطاریم، راهی نیست، چاره ای نیست، تا وقتی این قطار به مقصد برسه مجبوریم همو تحمل کنیم، درست و غلط باید تحمل کنیم. وقتی قطار به مقصد رسید پیاده می شیم و باطبی سیِ خودش، ما هم سیِ خودمون. کی بود این مثل رو زد؟ ها... یادم اومد... کوروش گفت، کوروش صحتی.

من برای گناهِ نکرده به کسی توضیح نمی دم، به خدا هم توضیح نمی دم، فقط جلوی چشم وایمیسم، جلوی چشم همتون، جلوی چشم تک تکتون، جلوی چشم شما آقای کوروش صحتی، آقای کیانوش سنجری! یکی از شما دو تا قصۀ مرخصی های مشکوک و راه و بیراه و غیر معمول احمد باطبی رو برای من تعریف کرد. ها ... یادم اومد... تو بودی آقای کوروش صحتی! تو گفتی هیچ زندانی سیاسی اینهمه که احمد مرخصی می رفت، ماه تا سال رنگ بیرون رو نمی دید، تو گفتی که این آدم نصف بیشتر دوران زندانش رو بیرون زندان گذروند. یه شب تاریک اینو گفتی، صنم هم بود، صنم رو که یادت میاد؟ لخته خون توی چشمشو که یادت میاد؟ زخم روی کتفشو که یادت میاد؟ نه! نباید یادت رفته باشه، حداقل به این زودی. تو بودی آقای حسن زارع زاده که گفتی 80 درصد حرفهایی که باطبی در برنامه 60 دقیقه زد، دروغ بود. کدوم بریدگی؟ کدوم نمک پاشیدن؟ کدوم انفرادی؟ کدوم شکنجه؟ آره... کم کم داره یادم میاد، این مدت انقدر جلوی چشم نبودم، انقدر شما جماعت جلوی چشمم نبودید، دیگه کم کم داشت یادم می رفت. یادم رفته بود که کی بودید و چی گفتید. حالا داره یادم میاد. تو آقای کیانوش سنجری، تو گفتی احمد باطبی رفیق من نیست، نمی تونه باشه! گفتی از وقتی دست دوستی به اون خانوم وکیل داد و همه حرمت رفاقت و انسانیت رو زیر پا گذاشت، دیگه رفیق من نیست. گفتی عهد کرده بودم دیگه هرگز نگاهش هم نکنم، باهاش هم کلام هم نشم. گفتی اما شدم، به خاطر تو شدم. گفتی حالا هم جز یه سلامِ بدونِ علیک، اونم از روی اجبار، کاری باهاش ندارم. گفتی کسی که این همه غلط شد، نمی تونه رفیق من باشه. یادته؟ شب یلدا بود که اینارو گفتی، بعد اون برف گیر شدن و اثاث کشی گفتی. نشونی دادم که اگه از روی غرض یادت رفته، یادت بیاد.

من بابت گناهِ نکرده به احدالناسی توضیح نمی دم، به تو هم توضیح نمی دم آقای کیان امانی، وقتی برای من از این می نویسی که فمینیست های اینجا هم چشم دیدن منو ندارن! فریبا داوودی مهاجر رو گفتی دیگه؟ آره ... داره یادم میاد... همین فریبا بود که می گفت همه اپوزیسیون اینجا می گن باطبی رو خودِ خودِ اطلاعات فرستاده بیرون، با نقشه و برنامه فرستاده، فرستاده که چهرۀ اپوزیسیون رو خراب کنه، فرستاده که آبروی همۀ مارو ببره، برای همینم تا جای پاش خشک نشده سر از جاهای آنچنانی درآورده، برای همینم کله گنده های سیاسی اینجا نه می خوان این آدم رو ببینن نه بهش اعتماد دارن! آره... خوبه که کم کم داره یادم میاد، همه حرفها، همه آدمها، همه نگاهها... داره یادم میاد. فریبا حرفهای دیگه هم می زد، از اینکه تو، تورو می گم احمد باطبی، از اینکه تو ارزش احترام و محبت نداری، از اینکه حیفه که آدم یه استکان چای جلوت بذاره چه برسه به اینکه بخواد عمر و جوونیش رو پای تو تلف کنه. چند بار اینارو به من گفته باشه خوبه؟ حالا از غلط بودن من حرف می زنه؟ من که حریف نیستم، حریف تعداد شما، حریف بازیهای رنگ به رنگی که بلدید و بلد نیستم، حریف آدمهای دم کلفتی که می شناسید و نمی شناسم، حریف انگ و تهمتهایی که می زنید و نمی زنم. از حالا به بعد فقط می خوام جلوی چشم باشم، همیشه جلوی چشم باشم، همه جا جلوی چشم باشم، چون درستم، چون اونی که باید عرق شرم از دیدن من روی پیشونیش بشینه شمایید نه من.

من بابت گناهِ نکرده به خدا هم توضیح نمی دم. یادته آقای کیوان رفیعی، که می گفتی احمد هنوز یه محبوبیت دست و پا شکسته بین عوام داره، و تا وقتی این محبوبیت هست ما هم بعنوان ویترین ازش استفاده می کنیم، چون خودمون هم می دونیم نه سواد داره نه کارآیی،وقتی هم که این موج فروکش کرد،تموم شد، خوابید،می ذاریمش کنار. یادته؟ جواب منو هم یادته؟ اینو دیگه می ذارم به عهدۀ مردونگی و انصاف و وجدان خودت، که اگر داری، اگه غلط نیستی، اگه بندۀ دو دو تا چهار تای خدا هستی، خودت بهشون بگو من چی جواب دادم، به همشون بگو.

حرفها، نگاهها، آدمها... تو سرم پر حرفه، پر نگاهه، حرفهایی که وقتی میزدید، نگاه حق به جانب می گرفتید که باورتون کنم، که باور کنم اینجا بین اینهمه گرگ تنها نیستم، که باور کنم اینجا هم آدمهایی هستن که فرق درست و غلط رو می فهمن. چی شد که ورق برگشت و من شدم غلط؟ چی شد که تیشه برداشتید و به جون ریشۀ آبروی من افتادید؟ من که حریف نیستم، حریف زیادیِ شما، زیادیِ دسیسه هاتون، زیادیِ بی مرامیتون. اما بالا سر آبروم وایسادم. چون غلط نیستم، چون غلط نبودم.

چی دارید بگید در مقابل من و درستیِ من؟ تهِ تهِ هنرتون اینه که بخواین منو وصل کنید به دشمن، که فلانی آب به آسیاب دشمن می ریزه پس اونوریه. پس اجیر کردۀ اوناست، پس مواجب بگیر اوناست... خوب چشم و گوشتون رو باز کنید. برای یه بار هم که شده یه نفر می خواد با شهامت توی روتون، توی صورتتون بگه که فرق شما با اون دشمن، با اونی که الان داره می زنه و می کشه و خون می ریزه، اینه که اونا ظاهر و باطنشون چرک و سیاهه، اما شما درونتون چرک و سیاه و بیرونتون صاف و اتو کشیده! تکلیف با اونا معلومه، چون رو بازی می کنن، چون ظاهر و باطن یکی هستن، چرک و سیاه. تکلیف با شماها باید معلوم بشه که قلبهاتون سیاهه و لبخندتون معصوم، که اون مردم، مظلومیتشون، خونهای ریخته شدشون، شده وسیلۀ کاسبی شما، شده اسباب شهرت شما، شده طنابی که باهاش آویزون شدید و به امید رسیدن به قله دارید بالا می رید. یه روزی، یه جایی، بالاخره باید بفهمید که اینی که بهش آویزون شدید، تار عنکبوته نه طناب! که دورۀ آویزون شدن و بالا کشیدن به هر قیمتی، تموم می شه.

من برای گناهِ نکرده توضیح نمی دم، من چیزی برای پنهان کردن ندارم، من چیزی برای از دست دادن هم ندارم، من غلط نیستم، غلط نبودم، من برای مبارزه نیومدم، چون اونی که درسته درسته، حاجتی به مبارزه برای اثبات درستیش نداره، که اگه خوب نگاش کنی، درست نگاش کنی، می فهمی که درسته. من حریف نیستم، حریف همۀ اونچه که هستید و نیستم. از حالا به بعد فقط می خوام جلوی چشم باشم. جلوی چشم همتون. شاید یه روزی، یه جایی، وجدان خواب رفته تون بیدار شد. شاید یه روزی، یه جایی حیا تو چشمتون اومد و رفاقت تو کت تون ...