۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

دیشب احمد باطبی را پشت میله های زندان دیدم

دیشب یه خواب عجیب دیدم. نمی تونم بگم خواب بود، خیلی واقعی بود، زلال و شفاف بود. همه جزئیات، همه حرفها، نگاهها، لرزش دست و دلم، همه و همه رو خوب یادم مونده. برعکس همیشه که خوابهام یادم می رفت، این بار همه چیز یادم مونده. تند و تند نوشتمش که دوباره یادم نره، که وقتی اینجا نیستم، وقتی آدمها، آدمهای خاکستری که شهوت زیادی برای گفتن در مورد دیگری دارن، می خوان حکم صادر کنن، یه برگ، حتی اگه شده یه برگ هم از اونچه که واقعیت هست، خونده باشن.

خواب دیدم که شکایتم از نامزد سابقم احمد باطبی به نتیجه رسیده و حالا اون پشت میله های زندانه. زندان که نبود، یه اتاق شیشه ای که مثل آکواریوم بود. دور تا دورش هم میله های شیشه ای بود. من از پشت همون شیشه ها نگاهش می کردم، باهاش حرف می زدم. ساکت ساکت نشسته بود، بی حرکت، بی حرف اضافه. فقط گوش می داد. بهش گفتم:" بازی تموم شد. همه اون گفتن ها و رفتن ها و کشاکشها و کوشش ها و دوندگیها و قولها و خشم ها و نگفتن ها و فرو خوردن ها و حسرت ها و شکستن ها و ندیدن ها تموم شد. این همه دویدی، قصه ساختی، قصه گفتی، بریدی و دوختی، حالا کجایی؟ تو اونور شیشه نشستی و من اینور.
حالا هر دو روبری همیم، نه اونطوری که تو همیشه بالا بودی و زورت بیشتر از من بود. حالا هر دو روبروی هم نشستیم، بی کلک، بی جرزنی، بی جنجال. حالا اونور نشستی و داری گوش می کنی، چون نمی تونی بلند شی و درو به هم بکوبی و بری. مثل اون موقع ها که می خواستم باهات حرف بزنم، می خواستم از درست و غلط بگم، می خواستم بگم کجاها دو دو تا چهار تا نیستی، بندۀ راست و ریست خدا نیستی. می خواستم بهت بگم سیاه شدن آدمها کجاست، چه جوری اتفاق می افته. نه اینکه بگم خودم همه اینارو می دونستم. نه! ولی درست و غلط چیزی نیست که کسی ندونه، قلب سیاه چیزی نیست که کسی نبینه، اونی که وانمود می کنه نمی دونه، نمی بینه، خودشو می زنه به ندونستن، خودشو می زنه به ندیدن، و همه درد ما این بود که من کوچه علی چپ رو بلد نبودم. حالا تو اونور این دیوار شیشه ای نشستی و داری گوش می کنی، مجبوری گوش کنی، چون نمی تونی فرار کنی، پس خوب گوش کن، برای یه بار هم که شده تو زندگیت کم فروشی نکن، جرزنی نکن، خوبِ خوب گوش کن."

بهش گفتم:" تو منو خوب شناخته بودی، تو منو خوب می شناسی، می دونی که بی پولی و بی خانمانی منو از پا در نمیاره، می دونستی تنهایی و غربت و بی کسی خرابم نمی کنه، می دونستی از دست دادن همۀ اونچه که از دست دادم، حسرت دائمی زندگی من نیست، یه چیز دیگه رو هم خوب می دونستی، خوب فهمیده بودی، می دونستی وقتی پای شرافت و آبرو و نجابت وسط بیاد، زانوهای من می لرزن، اینو از وقتی فهمیدی که دیدی تهدیدها و صدا بلند کردنهات بی اثره، منو از جام تکون نمی ده، منو ساکت نمی کنه از گفتن اون چیزایی که فکر می کنم درسته، از گفتن اون چیزایی که فکر می کنم غلطه. اما وقتی آبرو و نجابت منو زیر سوال می بردی، اما وقتی تیشه به ریشۀ درست بودنم می زدی و به زور دگَنَک می خواستی لکۀ غلط بودن به من بچسبونی، لکۀ نانجیب بودن، اون وقت بود که ساکت می شدم، بهت التماس می کردم، به دست و پات می افتادم که نگو! تورو به آبروی زهرا نگو،این حرفها، این کلمات، این لغت های چرک و سیاه، روی در و دیوار این خونه میشینه، روی در و دیوار روحمون می شینه، دیگه پاک نمی شه، تمیز نمی شه. اون وقته که نکبت از درو دیوار این خونه می باره، اون وقته که قلبهامون سیاه می شه. نگاه کن به قلبت، ببین داره سیاه می شه. تورو به جان و ناموس مادرت نگو این کلمات چرک و متعفن رو. و توحتما خوب یادته که به مادر خودت هم می گفتی؟ یادته که اون موقع بود که دستم رو روی گوشم می ذاشتم و فریاد می زدم؟ می خواستم انقدر بلند فریاد بزنم که صدای گفتن تو، اون کلمات چرکی که تند و تند از دهنت خارج می شد، توی فریادهای من گم بشه، که نه در و دیوار این خونه صدای تورو بشنوه نه قلبت که داشت روز به روز سیاه تر می شد. تو میومدی دستهام رو از روی گوشم بر می داشتی، می گفتی وقتی باهات حرف می زنم باید ساکت باشی و گوش کنی، و در جدال دستهای ما که یکی می خواست نشنوه و دیگری می خواست بگه، همیشه دستهای تو برنده بودن، چون زورشون بیشتر بود، چون تو توی قدرت از من بالاتر بودی، چون تو نمی ترسیدی از اینکه قدرتت رو به رخ من بکشی، از اینکه من رو مثل یه عروسک روی هوا بلند کنی و پرت کنی یه گوشه که دیگه دستهام جون نداشته باشن برای اینکه سدّی بشن جلوی گوشهام برای نشنیدن. تو می دونی که هیچ کدوم از اون بلند کردنها و مثل جسدِ بالای دار توی هوا معلق بودنها و کوبیدنها، انقدر درد نداشت که داغ اون حرفها، اون کلمات چرک و سیاه،اون تهمتهای کثیف درد داشت و تو اینو خوب فهمیده بودی. خوب نقطه ضعف منو تشخیص دادی."

لبهاش سفید شده بود، انگار خون توش نبود، انگار یادش اومد، چون لبهاش لرزید ولی ساکت موند، آروم بهش گفتم:" زدی به هدف! زدی به چشمش، به نقطه بی دفاعش! همیشه دوست داشتی برنده باشی، و دوست تر داشتی که قصه برنده شدنهاتو، با آب و تاب تعریف کنی، با آب و تاب تعریف کنن. حالا همۀ اون آدمهای بیرون، همه آدمهای دنیا که از پشت این شیشه ها دارن نگاهت می کنن، قصه برنده شدنت رو برای هم تعریف می کنن، با آب و تاب تعریف می کنن. چون برنده شدی، چون زدی به ریشه، به ریشۀ بودنم، به ریشۀ همۀ اونچه که بهش افتخار می کردم، همۀ اونچه که پدرم یادم داده بود. یادم داده بود که آدم بی آبرو، دنیاش از آخرت یزید سیاه تره، که اگه نون شب نداشتی و سرت رو گرسنه روی بالش گذاشتی، اگه آبرو داشتی، انگار که همه چیز داری. اما اگه دنیا مال تو بود و تو بی آبرو، همۀ داشتن هات مثل غبار هواست، پوچه، بی ارزشه، بیخوده... از پدرم زیاد برات گفته بودم، از اینکه چه چیزهایی کمرش رو می شکنه، از اینکه توی دنیای به این بزرگی فقط و فقط " نان حرام و نام بی آبرو" باعث می شه که سرش رو پایین بندازه. و تو ... بالاخره نقطه حساس منو فهمیدی. فهمیدی کجا بی دفاعه، فهمیدی که رفتی همه جا جار زدی که : کدوم عشق؟ کدوم قول و قرار؟ کدوم با هم بودن و با هم موندن؟ این بابا یه دختر بینوای از خونه فراری فاسد بود که نون تن فروشی می خورد، که من دلم به حالش سوخت، گفتم کمکش کنم و بیارمش به سرزمین آرزوها، به سرزمین فرصتها، تا از منجلاب نجاتش بدم، تا یه زندگی جدید شروع کنه! آفرین احمد، مردونگی رو تموم کردی، موندم که با خودت و آینه چکار می کنی؟"

لبهاش تکون خورد، انگار می خواست چیزی بگه. بهش گفتم:" هیچی نگو! فقط گوش کن. تو قصه بافتی و قصه گفتی و من نه سمبۀ پر زور داشتم که حریف تو بشم، نه پشتم به وزارت اطلاعات گرم بود ، نه بابای برج ساز داشتم نه زور مردم آزاری. تو بافتی و ساختی و گفتی، و من فقط شنیدم. از همه جا شنیدم. از همه کس شنیدم. بالا سر جنازۀ آبروم و نجابتم وایسادم و خون خونمو خورد و حریف نشدم. حریف بافتنها و ساختنهای تو و اطرافیانت، تو و رفقات، تو و هم رزمهات، تو و هم هدفهات نشدم. حریف نشدم و فقط گوش دادم. حالا نوبت توئه که گوش کنی. بی کلک، بی جرزنی، بی تقلب..."

به یه نقطه خیره شده بود، دیگه حتی پلک هم نمی زد. گفتم:" قیمت نامرد شدنِ یه مرد، این روزا چنده؟ من مضّنۀ بازار دستم نیست. تو بگو چنده! بگیر یه خونه، یه ماشین، شغلی، پست و مقامی، پول و پَله ای ... اینا دیگه ... حالا قیمت نامرد شدن یه سمبل، یه اسطوره، یه نماد چنده؟ خیلی بالاتر از این حرفهاست. اندازۀ 8 سال عمرِ رفته، اندازه 10 سال اعتماد کرور کرور آدم، اندازه امیدها و آرزوهای یه نسل، اندازه زندگیهایی که ویران شد و خونه هایی که خراب شد و آوار شد روی سر آدمهایی که جونشون به لبشون رسیده بود و دنبال راه نفسی می گشتن. آدمهایی که تو این خفگی ها و گشتن ها و دویدنها به تو رسیده بودن و فکر می کردن تورو که نجات بدن، زخمهاتو که مرهم بذارن، راه نفست رو که باز کنن، یه دِین سی ساله از روی شونه هاشون برداشته می شه، سی سالی که هاج و واج مونده بودن، باورشون نشده بود بلایی که سرشون اومده، باورشون نشده بود رو دستی که خورده بودن. بگو از روی چند تا آدم رد شدی تا به اینجا رسیدی؟ پاتو روی شونه های چند نفر گذاشتی تا اینجا که نشستی؟ همه اینها رو حساب کن. درست، بی کلک، بی جرزنی، بی تقلب. حساب که کردی قیمت آبروی لجن مال شده منو هم بهش اضافه کن و بعد یه نگاهی هم بکن به دور و برت، به همه اونچه که الان داری، همۀ اونچه که با حقو ناحق کردن به دست آوردی، اونها رو هم جمع بزن، ببین آیا به قیمت فروختی؟ ببین قیمت نامرد شدنت اندازه مضّنۀ بازارِ این روزها هست؟ "

گفتم :" اینکه الان پشت اون دیوار شیشه ای نشستی، از سر خشم و کینۀ و حرص من نیست، برای مجازات شدن تو هم نیست، که مجازات مال کسیه که همه چیز زندگیش دو دو تا چهار تا باشه، درست باشه. اونوقت اگه یه وقتایی هم غلط بود، مجازاتش می کنن که درست و غلط یادش بیاد. اما آدمی که از بیخ و بن همه چیزش غلطه، مجازاتِ چی؟ کینۀ چی؟ خشمِ چی؟ اینکه الان اینجا پشت اون دیوار شیشه ای نشستی مال اینه که نتونی این همه بدوئی و خودت رو به در و دیوار بکوبی، مال اینه که از اون سرسامِ دیوانه وار بالا و پایین پریدن و دنبال هله ووله بودن خلاص بشی. مال اینه که زیر پا گذاشتن آدمها، آبروشون، حرمتشون، که برای تو یه عادت شده بود، یه عادتِ مریض که هیچی هم در مقابلش به دست نمیاوردی جز یه خوشی چند روزۀ بی درو پیکرو شلخته، از یادت بره. مال اینه که فکر کنی، خوبِ خوب فکر کنی، درست فکر کنی، مال اینه که آروم بگیری و نامۀ اعمالت رو بررسی کنی، بی کلک، بی جرزنی، بی تقلب...."

" خوبیِ این دیوارهای شیشه ای اینه که همه مردم دنیا دارن تورو می بینن، دیوارهای اینجا مثل دیوارهای اوین، آجری و سیمانی و زمخت نیست که هیچ کس ندونه پشتش چی میگذره، که هر کس از ظنّ خودش یه قصه برای مظلومیتهای تو بسازه و برای ظلمهایی که به تو رفته زار بزنه. مثل دیوارهای اوین نیست که تو سیاهچاله های پشت اون دیوارها، هزار هزار تا آدم جون دادن و هیچ کس خبردار نشد، هیچ کس از قصه شون ندونست، از مظلومیتشون ندونست،هیچ کس حتی اسمشون رو هم ندونست. اما تو وارث مظلومیت همه اونها شدی و قصۀ همه اونها در وصف تو گفته شد. چرا؟ با کدوم انصاف؟ با کدوم عدالت؟ قصّۀ گیتار و استخرِ تویِ زندان و موی بلند و ضبط صوت و اتاق پر از فیلم و مرخصی های راه و بیراه که دیگه قدیمی و دست مالی شده، قصۀ همۀ دارایی، همۀ دار و ندار یه انسان، یه مرد، که به گرو گذاشته شد، به امانت گذاشته شد، تا تو ازپشت اون دیوارهای سیمانی زمخت بیرون بیایی، و بیرون که اومدی به اون آدم نابینای بینوا شکلک درآوردی هم ، قدیمی شده. چرک شده، دستمالی شده. نمی خوام ازش حرف بزنم همونطور که آدمهای دیگه نمی خوان ازش حرف بزنن. چون آزارم میده، چون آزارشون میده. چون ایمانم رو سست می کنه، به هر چیزی که درسته. به هر چیزی که با ارزشه، که حرمت داره. برای همین نمی خوام در موردشون حرف بزنم. پس آروم بگیر بشین همین جا، بی دردسر، بی دلهره، بی دسیسه. دیگه لازم نیست اینجا که هستی برای بدست آوردن دو زار امکانات بیشتر، مجیز زندانبان رو بگی و بیرون که اومدی برای لاپوشونی مجیزهات، روضۀ صلات ظهر عاشورا بخونی تا دل مردم خون بشه و به حالت گریه کنن."

نگاهش تند و تیز شد. از همون نگاهها که از بس دیده بودم توی همون یک سال و نیم، دیگه کم کم فکر می کردم نگاه همه آدمها همیشه همین شکلیه. بهش گفتم:" همه این آدمهای بیرون اینجا سرشون رو انداختن پایین و دارن قصۀ منو در گوش هم زمزمه می کنن، قصه ای که تو براشون تعریف کردی. اما حالا وقت سر پایین انداختن نیست، حالا دیگه وقتشه که سرشونو بالا بیارن و منو نگاه کنن، زندگی منو ببینن، ببینن که همۀ این سالها درست زندگی کردم، سالم زندگی کردم، ببینن از وقتی که تو توی تنهایی و غربت و وحشتِ بیکسی تنهام گذاشتی و رفتی هم سالم زندگی کردم، کدوم خطا رو از من دیدن؟ کدوم غلط؟ کدوم بی آبرویی؟ کدوم بیراهه؟ به تربیت پدرم خیانت نکردم، به آبروی مادرم وفادار موندم، ببینن که به تو هم خیانت نکردم. پات وایسادم، همه جوره وایسادم. موقع تنهایی ها و بی کسی هات توی کشور خودمون، پات وایسادم، موقع بیرون اومدن از اون خفقان پات وایسادم، موقع کلافگی و دلهره و انتظار روزهای تنهاییت در عراق پات وایسادم، موقعی که اینجا، توی غربت، میون این همه گرگ،چهره حقیقیت رو نشونم دادی و فهمیدم چه رو دستی خوردم، بازم وایسادم، که افتادی دنبال کسی که به قول خودت به دردت بخوره تو این هاگیر واگیر غربت، بازم پات وایسادم، کار نداشتی، پول نداشتی وایسادم، عصبی و بداخلاق و کلافه بودی، وایسادم. زدی وایسادم، بی حرمتی کردی وایسادم. ببین همه جوره پات وایسادم. اما تو... یادته که سه هفته، فقط سه هفته بعد از اینکه یه کار نون و آبدار پیدا کردی، گذاشتی رفتی؟ وقتی همۀ دغدغه هاتو ترسهات تموم شد رفتی، وقتی رفتی شروع کردی به بی آبرو کردن من، به انکار همۀ اون روزها و ساعتهایی که توی ایران کنار هم بودیم و قسم همراهی و وفاداری خوردیم. اما من می دونم و تو هم می دونی، بهتر از همه این آدمهایی که براشون قصه ساختی و بافتی می دونی که قصۀ ما چی بود و چی شد. سر کی می خواستی کلاه بذاری؟ مگه باور این آدمها چقدر برات می ارزید؟ اندازه یه تأیید یا به به و چه چه توی یه مهمونی دورهمی یا یه روایت مبتذل و پیش پا افتاده از داستانِ زندگیِ یک قهرمان که فرشتۀ نجاتِ یه تن فروشِ بی آبرو شد؟ همین ها بود دیگه؟ بیشتر از این که به کاری نمیاد باور این جماعت. خوب حالا که چی؟ بافتی و تأیید کردن، ساختی و تأیید کردن. حالا تو اونور دیوار نشستی من اینور دیوار. اونور و اینورش فرقی نداره، خوبیش اینه که یه کسی، یه جایی، یه چیزی، تورو متوقف می کنه، برای اینکه فکر کنی، یه لحظه وایسی و فکر کنی، یه خورده آروم بگیری و فکر کنی، بی کلک، بی جرزنی، بی تقلب . آروم بگیری تا اینجوری که تخته گاز داشتی می رفتی طرف درّه و سقوط، طرف غلط بودن و سیاه بودن، این اتاق شیشه ای به دادت برسه، متوقفت کنه."

بلند شدم. نگاهش همچنان یخ زده و ثابت بود. رفتم به سمت در خروجی. دوباره برگشتم. مشتهامو دیدم که با تمام قدرت کوبیده شدن به دیوار شیشه ای. احمد مثل برق گرفته ها از جا پرید. بهش گفتم:" دِ آخه لعنتی ! برای نشستن و فکر کردن، بی کلک، بی جرزنی، بی تقلب، باید پاتو روی این همه آدم می ذاشتی؟ باید توی این آکواریوم می ذاشتنت؟ باید دور دنیا می چرخیدی و منو می چرخوندی؟ باید همۀ دلخوشیهامو ازم می گرفتی؟ باید بی آبروم می کردی و پشت سرم اینهمه لیچار می بافتی؟ آخه چرا همیشه دیر می رسیم؟ چرا؟.........."