۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

مدار صفر درجه

چندی پیش سریالی از شبکه ی سراسری تلویزیون ایران پخش شد با عنوان " مدار صفر درجه " . من آن زمان به سبب اقامتم در هند موفق به دیدن این سریال نشدم و زمانی به ایران بازگشتم که قسمتهای پایانی این مجموعه پخش می شد . اما در این چند روز اخیر همه قسمتهای این سریال را از اینجا دانلود کردم و دیدم . پیش ترها از نویسنده و کارگردان این مجموعه ، آقای " حسن فتحی " سریال دیگری با عنوان " شب دهم " دیده بودم . این مجموعه ی اخیر اگرچه تم مذهبی داشت ، اما روایت داستان عشق با بهره گیری از باورهای مذهبی که در نهایت از یک جوان لوطی مسلک و لاابالی ، انسانی می سازد که در راه عشق و اعتقاد جانش را فدا می کند ، جالب و دیدنی بود . به اعتقاد من فتحی استاد است در بردن شما به حال و هوای چند دهه قبل . اما در این مجموعه آنچه که بیش از هر چیز توجه مرا جلب کرد ، گریزی بود که فتحی با زیرکی به مسائل و مشکلات و دردهای امروز جامعه ما می زد ، اگر چه زمان روایت داستان مربوط به اواخر دوران سلطنت رضا شاه و شروع سلطنت محمد رضا شاه پهلوی بود .
آنجا که در اداره شهربانی در جواب سعیده پارسا که می گوید : " سالهاست که چرخ شکسته ی این مملکت با روال بی قانونی می چرخد " سرگرد فتاحی جواب می دهد : " و درست به همین خاطر است که سالها در یک نقطه ایستاده و در جا می زنیم ، در مملکت داری ، سیاست ، رفاقت ، عشق ، وفاداری " و جای دیگر در زندان قصر زمانیکه سرگرد را برای اجرای حکم اعدام می برند به زندانیان دیگر می گوید : " نمی دانم چه حکمتی است که نسل پی نسل می آید و ما ایرانیها در نقطه ی صفر ، در مدار صفر درجه متوقف شدیم ؟ انگار قرار نسیت هیچ اتفاق تازه ای بیفتد ، گاه به تصور اینکه قدمی به جلو برداشته ایم ، ذوق زده می شویم . اما بعد می بینیم که فقط داریم درجا می زنیم . بنابر این من یکی با مردنم چیزی را از دست نمی دهم ..... " و این بیان حال و روز ملت ماست از گذشته تا همین امروز که مثلا با انقلاب 57 یا شروع دوران اصلاحات بسیاری ذوق زده شدند و گمان بردند که قدمی به جلو برداشته اند ، اما همان درجا زدن تاریخی .... که یک دیکتاتور می رود و دیکتاتوری دیگر بر مسند حکومت تکیه می زند تنها با تفاوتهایی در شکل و شمایل ظاهری و شعارها و دستاویز قرار دادن اعتقاداتی از نوع دیگر . در آن روزگار شعار حکومت " خدا ، شاه ، میهن " بود و امروز " ولی فقیه جانشین خدا بر روی زمین است و حکمش حکم خداست " و حسن فتحی این نکته را به خوبی با گرفتن کلوز آپ هایی از تصویر دو شاه پهلوی که در تمام ادارات و اماکن دولتی بالای سر کارکنان نصب است ، و امروز جانشینش تصویر ولی فقیه در همان ادارات و اماکن است ، نشان می دهد .
نکته جالب دیگردر این سریال کلاه مخملی ها و داش مشتی هایی هستند که مامور بر هم زدن تجمعات اعتراضی و ریختن به دفاتر نشریات و شکستن و ویران کردن و تخریب هر آنچه که نشانی از تفکر در آن است و همینطور تعقیب روشنفکران و دگر اندیشان برای ضرب و جرح آنان و ایجاد ارعاب و وحشت در این افراد است که دست از روشنگری بردارند و این جریان از سوی پرده نشینانی هدایت می شود که در این مجموعه ، این عالیجناب پرده نشین شخصی است به نام " سرهنگ ارسیا " . همین پدیده ای که امروز با نامی دیگر و شکلی دیگر جلوه گری می کند : لباس شخصی ها ، گروههای فشار ، انصار حزب ا... که دستهای پشت پرده ، حرکت دهندگان این مهره ها هستند . مهره هایی که دیروز کلاه جاهلی بر سر داشتند و سبیل تاب می دادند و امروز یقه آخوندی می پوشند و ته ریش دارند و لُنگهای قرمز رنگ آنها جایش را به چفیه های سفید رنگ اینها داده است .
و نکته ی دیگر بیماری تاریخی انگ و برچسب زدن در ما ایرانیان است که " فتحی " به خوبی ازعهده پردازش آن در این روایت بر آمده . انگ زدن به هر آنکس که تفکری مخالف با ما یا ممتنع دارد . هر کس در این داستان مخالف سیاستهای فاشیستی آلمان نازی باشد ، به طرف العینی از سوی هواداران آلمان نازی متهم می شود به بلشویک بودن یا همکاری با استعمار انگلیس که سالیان دراز منابع کشور ما را غارت کرده اند ، و هر کس که مخالف اشغال کشور توسط متفقین باشد به همان سرعت انگ جاسوسی برای آلمانها به او زده می شود . گویا ما ملت ایران بدون تفکر " یا با منی ، یا بر منی " اموراتمان نمی گذرد ! اگر با من و در جبهه من نباشی ، معنایش این است که در جبهه دشمن هستی ، حالت سومی هم وجود ندارد ! و به هیچ روی در ذهنمان نمی گنجد که می توان مخالف هر دو طرز تفکر بود یا نسبت به هر دو جریان موضعی ممتنع داشت .
هنوز هم از این معضل رهایی نیافته ایم . اگر از حکومت ولایت فقیه انتقاد کنی ، می شوی عامل استکبار جهانی و حقوق بگیر آمریکا و اگر نقدی بر سیاستهای آمریکا داشته باشی ، یا مزدور جمهوری اسلامی هستی یا کمونیستی . و هرگز در محدوده ذهن ما نمی گنجد که می توان هر جریان سیاسی یا طرز تفکری را نقد کرد بدون اینکه در جبهه ی طرز تفکر دیگر قرار داشت .



صرفنظر از طراحی هنرمندانه ی صحنه و لباس که فضای اروپای دهه های 30 و 40 میلادی را به خوبی نشان می داد ، و همینطور فضای ایران را در بحبوحه جنگ بین الملل دوم ، و نیز شخصیت پردازی صحیح و ارتباط معقول حوادث داستان ، بحثهای فلسفی و نشان دادن کلاسهای درس تاریخ فلسفه پروفسور " شاندل " که شخصا علاقه ی خاصی به اشعار ایشان دارم ، از دیگر نقاط قوت این سریال محسوب می شد . و همینطور بازی تحسین برانگیز
Pierre Dagher
بازیگر لبنانی در نقش " بهروز فتاحی" که نقش سرگرد شهربانی را آنچنان زیبا و روان ایفا کرده بود که من به هیچ عنوان تا دیدن تیتراژ فیلم متوجه ایرانی نبودن این بازیگر نشدم .
دیالوگ پایانی سریال میان "حبیب پارسا" و" تئودور آستروک" هم از آن دیالوگهای به یاد ماندنی است . آنجا که حبیب در جواب تئودور که می گوید :" اگر سارا حاضر شد که در ازای پول مدارک رو به من بفروشه و کل ماجرا رو فراموش کنه ، چی ؟ " و حبیب در جواب می گوید :" به این سوال فقط خدا باید جواب بده ، باید جواب بده که اگر در این دنیا هیچ جایی برای آرامش وجود نداره ، و اگر تمام رویاهای ما از عشق ، عدالت و آزادی فقط یک خیال بیهوده است ، پس چرا مارو آفرید ؟ "
مجموعه با زیبایی تمام با این شعر " پل الوار " پایان می یابد :
خداوند روز اول آفتاب را آفرید
روز دوم دریا را
روز سوم صدا
روز چهارم رنگها را
روز پنجم حیوانات
روز ششم انسان
و روز هفتم خدا با خود اندیشید که دیگر چه چیزی را نیافریده است " پس تو را برای من آفرید"

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

Akshardham Temple





معبد آکشاردام که بزرگترین معبد آئین هندو در جهان به شمار می آید از بزرگترین اماکن مذهبی غیر اسلامی در دهلی نو است




این معبد که بیانگر 11000 سال تاریخ هند است ، تلفیقی است از تکنولوژی و معماری و در زمره ی شاهکارهای معماری جهان به شمار می آید
























نمایی از داخل معبد













نمایی از سقف معبد





ساخت این معبد 300 میلیون ساعت زمان برده است و 300000 سنگ در این زمان کنده کاری شده است



نمایی از کنده کاریهای اطراف معبد بر روی سنگ










نمایی از محوطه ی این معبد









۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

هندوستان سرزمین اسرار


سلام
یک مجموعه عکس بی نظیر داشتم از اغلب نقاط دیدنی " هندوستان " که وقتی لپ تاپم رو گم کردم ، تعداد زیادی از اونها از دست رفت . اما تعدادی رو بر روی یک حافظه ی جانبی دارم که دوست دارم شما هم اونها رو ببینید . عکسی که در بالا می بینید ، میدان بزرگی است در شهر دهلی نو پایتخت هند و نمادی از جنبش استقلال این کشور به رهبری " ماهاتما گاندی " همانطور که می بینید مردم هند از هر طبقه و نژاد و مذهب ، به گاندی پیوسته اند و برای بیرون راندن استعمار انگلستان حرکت کرده اند . این تصویر بر روی اسکناسهای 500 روپیه ای هم به چاپ رسیده


اینجا هم " گاندی سامادهی " است . همانجایی که جسد گاندی را سوزاندند



و این مجسمه ای از گاندی بیرون همین مکان یعنی گاندی سامادهی



India Gate
یا دروازه ی هند ، همانجایی که مردم هند آخرین نیروهای اشغالگر انگلیس را از این نقطه بیرون راندند. این بنا به نام
War Memorial
هم شناخته می شود و برای گرامیداشت یادبود 90000 سربازی که در جنگهای مختلف هند کشته شده اند ، ساخته شده . بالای این بنا این جملات نوشته شده

To the dead of the Indian armies who fell honoured in France and Flanders Mesopotamia and Persia East Africa Gallipoli and elsewhere in the near and the far-east and in sacred memory also of those whose names are recorded and who fell in India or the north-west frontier and during the Third Afghan war







و این هم بنای یادبود
Amar Jawan Jyoti
که در یکی از گوشه های همین بنا قرار دارد ، به نشانه ی گرامیداشت یاد سربازان گمنام ( اسلحه و کلاه این سرباز بر بالای بنا دیده می شود)


و این هم
Rashtapati Bhavan - The official residence of the president of India
خانه ی رئیس جمهور ، که البته اغلب دولتمردان هند در این بناها ساکن بوده اند یا هستند






و این هم پارلمان هند در همان محل
Lutyens' Delhi




این میدان یکی از معروف ترین میدانهای شهر دهلی نو است به نام سه سرباز



و این هم منزل شخصی بانو " ایندیرا گاندی " دختر " جواهر لعل نهرو " یکی از رهبران استفلال هند. خانم گاندی یکی ازمعروف ترین نخست وزیران هند بود که به سبب طرح جنجال برانگیزش برای کنترل جمعیت از طریق کاهش میزان باروری به دست گروههای افراطی هندو ترور شد ، همسر ایشان " فروزه گاندی " از پارسیان زرتشتی هند بود منزلشان پس از مرگ تبدیل به موزه شده است





این هم عکسی از بانو گاندی در کنار پسرش " راجیو گاندی " که کمی پس از ترور مادر ، به مقام نخست وزیری رسید .اما بعدها مجبور به استعفا شد . یكسال بعد مجددا راجیوگاندی مأمور به ‌تشكیل كابینه هند شد و در 21 مه سال 1991 توسط یكی از مخالفین دخالتهای وی در تامیلِ سریلانكا ترور شد



و این هم تصویری از برخی لوازم شخصی راجیو که در موزه منزل مادرش نگهداری می شود




اینجا
Lotus Temple
یا معبد نیلوفر آبی ، معبد آیین بهائی یا مشرق الاذکار بهائیان در شهر دهلی‌نو پایتخت هندوستان است . معمار این ساختمان یک ایرانی بهایی به نام " فریبرز صهبا "است





این معبد بر روی آب بنا شده است و سیستم خنک کننده این معبد توسط همین آب کار می کند



و این هم
Akshardham Temple
یکی از زیباترین و معروفترین معابد هند که برای دیدن همه جای آن حقیقتا 4 ساعت وقت هم کم است . زیبایی و بزرگی این معبد حیرت انگیز است




تمام سقفها و ستونها همانطور که می بینید ، با تصاویر " بودا " و مادرش " تارا " کنده کاری شده . چند عکس زیر متعلق به من نیست ، چون بردن دوربین به داخل معبد مجاز نبود . کاش می شد عکسهای زیادی از این بنای باشکوه بگیرم تا شما هم از دیدن این همه هنر و زیبایی و شکوه لذت ببرید . امیدوارم از نزدیک اینجا را ببینید
در این حوض مردم برای برآورده شدن آرزوهاشان سکه می انداختند





۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

شورولت ایمپالا

داستان - قسمت اول
"حسین" اولین پسر "حمید بیک " ، که به گویش محلی آنرا " حمید بَی " می گفتند ، بود . حمید بَی از خانهای بزرگ "قره چمن" (قره چمن روستایی در نزدیکی تبریز ، به دلیل چمنزارهای وسیع و سرسبزش به این نام – سیاه چمن – مشهور است ) مردی با قامت متوسط ، عضلانی و سبزه رو بود که خشونت و بی رحمی را می شد در لابلای عضلات به هم فشرده صورتش دید . اونهایی که زمان برو بروی حمید بَی را دیده بودند ، می دانستند که تا شعاع چندین کیلومتری اطراف قره چمن زنی نبود که از زیر دست این خان لاابالی سالم در رفته باشد . سیزده زن عقدی داشت ، حالا صیغه ی 99 ساله و 99 روزه و یک روزه و یک ساعته ، بماند ... از دخترهای خان و خانزاده ها گرفته تا معلم مدرسه روستای مجاور ، دختر آسیابون ، بیوه ی رمال و فالگیر خدا بیامرز ، تا دختر عمه و نوه ی عمو همه روزگاری را در حرمسرای حمید بَی گذرانده بودند .
بعضی ها جون سالم بدر برده و رفته بودند ، بعضی هاشون هم مادر مرده ها یا تب نوبه و وبا گرفته یا آل برده بودشون و اونهایی که از همه سیاه بخت تر بودند ، سالهای سال لگدهای چکمه ی حمید بَی رو به گرده ها و کمرهاشون تحمل کرده بودند .
می گفتند همیشه چکمه پا می کرد . چکمه هایی که هر روز "یوسف" نوکر خانه زاد آقا ، اونارو واکس می زد و برق می انداخت . اونقدر براق که تصویر زنی که اون روز نوبت مشت و لگد خوردنش بود رو می شد در اون دید.
چند سالی جزو گارد مخصوص رضا شاه بود و تنها یادگاری اون سالها چند تا تفنگ "برنو" بود که خودش با لهجه ی غلیظ ترکی اونو "بیرنو" تلفظ می کرد . بیخ دیوار آویزونشون کرده بود ، احدی هم حق نداشت به اونا دست بزنه . یک بار "جیران" تازه عروس حمید بَی که دختر خانبابا خان بود و هنوز سرش پر باد ، و فکر می کرد که فتح الفتوحات کرده که زن حمید بَی شده ، تفنگ رو از بیخ دیوار برداشته بود و با فیس و افاده به دختر خاله ی ترشیدش نشون داده بود تا دختر بینوا رو دق بده که مثلا بله... شوهر من زمانی با رضا شاه فالوده می خورده ! اما وقتی کتک مفصلی خورده بود و با دک و دنده ی شکسته یه گوشه افتاده بود و ناله می کرد ، تازه دستش اومده بود که کجا اومده و مسجد جای اینجور کارها نیست .
حمید بَی اما با این همه خشونت و استبداد ، یک بار در زندگیش عاشق شده بود . عاشق "احترام سادات" که براش سه تا پسر آورد و سر زایمان چهارمی که دختر بود ، مادر و بچه هر دو تلف شدند . تا سالها بعد هم هر بار حمید بَی از احترام سادات حرف می زد ، چشماش برق می زد و صوزت چروک خوردش نرم می شد و با ذوق می گفت :" وقتی روی زمین می نشست ، گیسهای بافته شدش به زمین می رسید ." خدا می دونه که تو این سالها حمید بَی چند بار این جمله رو تکرار کرده بود ، و این تنها حرفی بود که در وصف احترام سادات می گفت .
حمید بَی فقط از همین زنش بچه داشت . معقول اونوقتا وسایل جلوگیری از بارداری که نبود ، اما حمید بَی همیشه با افتخار سبیلاشو تاب می داد و می گفت :"مرد فقط باید از زنی که عاشقشه بچه بیاره !" حالا این همه سال ، این همه زن ... چطوری رنگ به رنگ بچه نیاورده بود ؟ خدا داند... بازم گلی به گوشه ی جمالش ، وگرنه رو سفید می کرد ناصرالدین شاه رو با اون کارخونه ی شازده سازیش ، بگذریم...
حمید بَی که همه ی ملک و املاک و داراییش رو سر زن گرفتن و قمار زد به زمین گرم ، یه روز سرد زمستون دست سه تا پسرشو گرفت و برای همیشه به تهران کوچ کرد . به محض رسیدن به تهران سه تا پسر رو برد بازار تهران به یه مغازه ی کفاشی . اگر فکر کردید می خواست برای بچه ها کفش بخره ، اشتباه فکر کردید . البته خود بچه ها هم این اشتباه رو کردن . آدمیزاده دیگه ... حمید بَی دست سه تا پسرشو گذاشت تو دست اوستای کفاش و گفت :" پوست و گوشتشون مال تو ، استخوناشون مال من !" و از اون به بعد بچه ها پادوی مغازه ی کفاشی شدند .
خودش هم دو تا اتاق اجاره ای توی پامنار گرفت و از اون به بعد کارش شد گرفتن آمار بیوه زنها و دخترهای محل از قدیمیها . صبح به صبح که چشماشو باز می کرد ، اول دو تا زرده ی تخم مرغ محلی خام مینداخت تو حلقش بعد به متکای گرد بیخ دیوار لم می داد و با کاغذای پاپیروس سیگار درست می کرد و با دقت و ظرافت با آب دهنش سیگارها رو می چسبوند ، انقدر با دقت و وسواس که انگاری اگر یه میل در ابعاد سیگار جابجایی پیش می اومد ، کل نظم کائنات به هم می ریخت .
پسرهای بخت برگشته هم که تا دیروز معلم سرخونه داشتند و شکار و اسب سواری می رفتند ، حالا شب به شب می بایست دو تومن مزد روزانشون رو صاف می ذاشتن کف دست حمید بَی وگرنه حسابشون با کرام الکاتبین بود . اگر به هر دلیلی نافرمانی ای صورت می گرفت ، یه چاه وسط حیاط بود که حمید بَی با خونسردی در اونو برمی داشت ، قابلمه ی غذا رو تو چاه خالی می کرد ، بعد پس گردن پسرها رو یکی یکی می گرفت و با اردنگی اونارو از خونه بیرون مینداخت . اینجوری هر سه تنبیه می شدن . آخه حمید بَی طرفدار نظریه ی " تشویق برای یک نفر ، تنبیه برای همه " بود ، که البته در تمام آن سالها تشویقی هم در کار نبود . اونوقت پسرها مجبور بودن برای اینکه در سرمای زمستون قندیل نبندند ، فاصله ی خونه تا سبزه میدون رو بارها پای پیاده برن و برگردن تا سپیده بزنه و اوستا در مغازه رو باز کنه.
روزهای یکنواخت و طاقت فرسا یکی یکی می آمدند و می رفتند . بماند که در این سالها حمید بَی چند زن دیگر گرفت که بندگان خدا یا طلاق گرفتند و یا فراری شدند . می گن " آدم از اسب بیفته ، از اصل نیفته !" حالا اگر از هر دو تاش افتاد که واویلاست ! می شه حکایت حمید بَی .
حالا دیگر "حسین" پسر بزرگ حمید بَی هفده ساله شده بود و او هم زن می خواست . عاشق شده بود ، عاشق "ایران بانو" دختر "ثریا" خانم خیاط .
می گفتند پدر ایران بانو ، "اصغر مقنّی" سالها پیش وقتی مشغول کندن چاهی در خانه ی یه اعیون بالا شهری بوده ، دیوار چاه رو سرش خراب می شه و می میره و ثریا می مونه با پنج تا بچه ی قد و نیم قد ، اون نامسلمونهای از خدا بی خبر هم فقط خرج مراسم کفن و دفن اصغر خدابیامرز رو می دن . یه قرون هم کف دست زن و بچه های اون مرحوم نمی ذارن . حالا ما که نمی دونیم راست می گن یا نه ! آدم فردا می خواد دو وجب جا بخوابه !
ثریا که زن خوشگل و تو دل برویی هم بود ، یک شبه از غصه همه ی موهای سرش ریخت و کچل شد و از اون به بعد کلاه گیس سرش می ذاشت . خاله زنکهای محله ی "درخونگاه" از ترس اینکه مبادا شوهراشون به بیوه ی اصغر مغنی چپ نگاه کنن و یه دفعه فیلشون هوای هندستون به سرشون بزنه ، از روی حسادت ، پشت سر "ثریا کچل" صداش می کردن و هر کجا توی قصابی یا صف نون وایی می دیدنش به هم تنه می زدن و بیخ گوش هم پچ پچ می کردن .
ثریا برای سیر کردن شکم پنج سر عائله از صبح تا شوم خیاطی می کرد و زنهای فضول محل هر روز یه پارچه می زدن زیر بغلشون و می رفتن خونه ی ثریا که سر و گوشی آب بدن و اکتشافات به عمل بیارن . همه ی سوراخ سنبه های خونه ی این زن بخت برگشته رو بازرسی می کردن تا ببینن آیا اثری از آثار مرد پیدا می شه یا نه ؟ و خدا اون روز رو نیاره که مثلا یه لنگه جوراب مردونه ای ، چیزی اون وسط پیدا می شد ! اون وقت خبر به سرعت برق و باد به گوش همه ی زنهای محل رسونده می شد و شب ... چشمتون روز بد نبینه ! از همه ی خونه های محل صدای جیغ و فحش و کتک کاری می اومد .
حسین پسر حمید بَی ، ایران بانو رو که اون زمان چهارده سال داشت ، سر صلات ظهر روز تاسوعا تو کوچه دید که داشت کاسه های شله زرد رو در خونه های اهالی محل می برد . دلش هری ریخت . با خودش فکر کرد :" حتما عشق که می گن ، همینه !"
حالا زیاد سخت نگیرید ! چه فرقی می کنه این حس که طبیعت در وجود ابناء بشر به ودیعه گذاشته برای بقای نسل ، اسمش عشقه یا چیز دیگه ؟ مهم اینه که حسین آقا فکر می کرد عاشق شده ! و اون روز با حالی پریشون برگشت خونه . صاف رفت سر اصل مطلب:
_ می خام زن بگیرم
حمید بَی که داشت با پشت دست شله زرد رو از روی سبیلش پاک می کرد ، بربر به حسین نگاه کرد و گفت : نشنیدم
_ شنیدی ! می خام زن بگیرم
_ خفه شو پسره ی جلمبر ! پدر سوخته هنوز شاشش کف نکرده و پشت لبش سبز نشده واسه من خروس شده
_ چرا واسه خودت تند و تند زن می گیری ؟ باید واسه منم بری خواستگاری
_ من حمید بَی ، خان چابک سوار قره چمن بودم ! همه ی دخترها سر و دست میشکستن که زن من بشن ! تو چه پُخی هستی ؟
_ تخته کن این بساط خان و خان بازی مسخرتو ، خانِ دوزاری ! از اون همه دبدبه و کبکبه ی خان زادگیت چی برات مونده ؟ چهار تا تفنگ پوسیده و یه دنیا نفرین ناله ی اون همه زن سیاه بخت
_ واسه من چلچلی می کنی پسره ی چشم سفید ؟ دهنتو گِل می گیرم
_ دیگه تموم شد دوره ی قُلدری و اِهن و تُلوپ ات ! خیلی وقته که تموم شده ! من عاشق شدم ، تو هم نیای خودم تنهایی می رم خواستگاری
_ به به ! مبارکه ایشالله ! عروس خانم هم که معلوم شده ! من راضی تو راضی ، گور پدر ناراضی ! حالا کیه این شازده خانم خوش اقبال ؟
_ ایران بانو دختر ثریا خانم خیاط
_ چی زرت و پرت کردی ؟ دختر ثریا ؟ همین ثریا کچل ؟ بخت و اقبال منو ببین ! یعنی من ، حمید بَی ، پسر احمد خان ، انقدر خاک تو سر شدم که دختر اصغر مغنی رو بگیرم واسه پسرم ؟ چاییدی !
_ خودت چاییدی شازده قَشَم شَم ! تو فکر می کنی هنوز خانی ؟ گذشت دوره ی کر کری هات
خودمانیم ، حمید بَی خیلی وقت بود که فهمیده بود دیگه اون خان قدر قدرت سابق که از سبیلاش خون می چکید و هفت تا هیزم شکن مازندرانی هم نمی تونستن گردن ستبرش رو بزنن ، نیست . اما نمی خواست خودشو از ترک و تا بندازه . کاسه ی شله زرد رو برداشت و پرت کرد به طرف حسین ! کار به آژان و آژان کشی رسید . اما مرغ حسین آقا یک پا داشت و بالاخره البته با چک و چونه ، عروس اومد به خونه . باز هم به روایت خاله زنکهای محل ، ایران بانوی چشم و گوش بسته که فرق الف رو از چوب قپون نمی دونست ، چه برسه به مسائل زناشویی ، شب زفاف در حجله رو با پاشنه از جا می کنه تا نذاره حسین آقا بهش دست بزنه !

ادامه دارد .......
**************************************
پی نوشت : با عرض پوزش از تمامی دوستان عزیزی که کامنت گذاشته بودند ، به دلیل ایراداتی در تنظیم موفق به دریافت کامنتها نشدم . اگر نظر یا پیشنهادی در راستای بهبود داستانهایم دارید ، لطفا به ای میل وبلاگ ای میل بزنید