۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

شورولت ایمپالا

داستان - قسمت اول
"حسین" اولین پسر "حمید بیک " ، که به گویش محلی آنرا " حمید بَی " می گفتند ، بود . حمید بَی از خانهای بزرگ "قره چمن" (قره چمن روستایی در نزدیکی تبریز ، به دلیل چمنزارهای وسیع و سرسبزش به این نام – سیاه چمن – مشهور است ) مردی با قامت متوسط ، عضلانی و سبزه رو بود که خشونت و بی رحمی را می شد در لابلای عضلات به هم فشرده صورتش دید . اونهایی که زمان برو بروی حمید بَی را دیده بودند ، می دانستند که تا شعاع چندین کیلومتری اطراف قره چمن زنی نبود که از زیر دست این خان لاابالی سالم در رفته باشد . سیزده زن عقدی داشت ، حالا صیغه ی 99 ساله و 99 روزه و یک روزه و یک ساعته ، بماند ... از دخترهای خان و خانزاده ها گرفته تا معلم مدرسه روستای مجاور ، دختر آسیابون ، بیوه ی رمال و فالگیر خدا بیامرز ، تا دختر عمه و نوه ی عمو همه روزگاری را در حرمسرای حمید بَی گذرانده بودند .
بعضی ها جون سالم بدر برده و رفته بودند ، بعضی هاشون هم مادر مرده ها یا تب نوبه و وبا گرفته یا آل برده بودشون و اونهایی که از همه سیاه بخت تر بودند ، سالهای سال لگدهای چکمه ی حمید بَی رو به گرده ها و کمرهاشون تحمل کرده بودند .
می گفتند همیشه چکمه پا می کرد . چکمه هایی که هر روز "یوسف" نوکر خانه زاد آقا ، اونارو واکس می زد و برق می انداخت . اونقدر براق که تصویر زنی که اون روز نوبت مشت و لگد خوردنش بود رو می شد در اون دید.
چند سالی جزو گارد مخصوص رضا شاه بود و تنها یادگاری اون سالها چند تا تفنگ "برنو" بود که خودش با لهجه ی غلیظ ترکی اونو "بیرنو" تلفظ می کرد . بیخ دیوار آویزونشون کرده بود ، احدی هم حق نداشت به اونا دست بزنه . یک بار "جیران" تازه عروس حمید بَی که دختر خانبابا خان بود و هنوز سرش پر باد ، و فکر می کرد که فتح الفتوحات کرده که زن حمید بَی شده ، تفنگ رو از بیخ دیوار برداشته بود و با فیس و افاده به دختر خاله ی ترشیدش نشون داده بود تا دختر بینوا رو دق بده که مثلا بله... شوهر من زمانی با رضا شاه فالوده می خورده ! اما وقتی کتک مفصلی خورده بود و با دک و دنده ی شکسته یه گوشه افتاده بود و ناله می کرد ، تازه دستش اومده بود که کجا اومده و مسجد جای اینجور کارها نیست .
حمید بَی اما با این همه خشونت و استبداد ، یک بار در زندگیش عاشق شده بود . عاشق "احترام سادات" که براش سه تا پسر آورد و سر زایمان چهارمی که دختر بود ، مادر و بچه هر دو تلف شدند . تا سالها بعد هم هر بار حمید بَی از احترام سادات حرف می زد ، چشماش برق می زد و صوزت چروک خوردش نرم می شد و با ذوق می گفت :" وقتی روی زمین می نشست ، گیسهای بافته شدش به زمین می رسید ." خدا می دونه که تو این سالها حمید بَی چند بار این جمله رو تکرار کرده بود ، و این تنها حرفی بود که در وصف احترام سادات می گفت .
حمید بَی فقط از همین زنش بچه داشت . معقول اونوقتا وسایل جلوگیری از بارداری که نبود ، اما حمید بَی همیشه با افتخار سبیلاشو تاب می داد و می گفت :"مرد فقط باید از زنی که عاشقشه بچه بیاره !" حالا این همه سال ، این همه زن ... چطوری رنگ به رنگ بچه نیاورده بود ؟ خدا داند... بازم گلی به گوشه ی جمالش ، وگرنه رو سفید می کرد ناصرالدین شاه رو با اون کارخونه ی شازده سازیش ، بگذریم...
حمید بَی که همه ی ملک و املاک و داراییش رو سر زن گرفتن و قمار زد به زمین گرم ، یه روز سرد زمستون دست سه تا پسرشو گرفت و برای همیشه به تهران کوچ کرد . به محض رسیدن به تهران سه تا پسر رو برد بازار تهران به یه مغازه ی کفاشی . اگر فکر کردید می خواست برای بچه ها کفش بخره ، اشتباه فکر کردید . البته خود بچه ها هم این اشتباه رو کردن . آدمیزاده دیگه ... حمید بَی دست سه تا پسرشو گذاشت تو دست اوستای کفاش و گفت :" پوست و گوشتشون مال تو ، استخوناشون مال من !" و از اون به بعد بچه ها پادوی مغازه ی کفاشی شدند .
خودش هم دو تا اتاق اجاره ای توی پامنار گرفت و از اون به بعد کارش شد گرفتن آمار بیوه زنها و دخترهای محل از قدیمیها . صبح به صبح که چشماشو باز می کرد ، اول دو تا زرده ی تخم مرغ محلی خام مینداخت تو حلقش بعد به متکای گرد بیخ دیوار لم می داد و با کاغذای پاپیروس سیگار درست می کرد و با دقت و ظرافت با آب دهنش سیگارها رو می چسبوند ، انقدر با دقت و وسواس که انگاری اگر یه میل در ابعاد سیگار جابجایی پیش می اومد ، کل نظم کائنات به هم می ریخت .
پسرهای بخت برگشته هم که تا دیروز معلم سرخونه داشتند و شکار و اسب سواری می رفتند ، حالا شب به شب می بایست دو تومن مزد روزانشون رو صاف می ذاشتن کف دست حمید بَی وگرنه حسابشون با کرام الکاتبین بود . اگر به هر دلیلی نافرمانی ای صورت می گرفت ، یه چاه وسط حیاط بود که حمید بَی با خونسردی در اونو برمی داشت ، قابلمه ی غذا رو تو چاه خالی می کرد ، بعد پس گردن پسرها رو یکی یکی می گرفت و با اردنگی اونارو از خونه بیرون مینداخت . اینجوری هر سه تنبیه می شدن . آخه حمید بَی طرفدار نظریه ی " تشویق برای یک نفر ، تنبیه برای همه " بود ، که البته در تمام آن سالها تشویقی هم در کار نبود . اونوقت پسرها مجبور بودن برای اینکه در سرمای زمستون قندیل نبندند ، فاصله ی خونه تا سبزه میدون رو بارها پای پیاده برن و برگردن تا سپیده بزنه و اوستا در مغازه رو باز کنه.
روزهای یکنواخت و طاقت فرسا یکی یکی می آمدند و می رفتند . بماند که در این سالها حمید بَی چند زن دیگر گرفت که بندگان خدا یا طلاق گرفتند و یا فراری شدند . می گن " آدم از اسب بیفته ، از اصل نیفته !" حالا اگر از هر دو تاش افتاد که واویلاست ! می شه حکایت حمید بَی .
حالا دیگر "حسین" پسر بزرگ حمید بَی هفده ساله شده بود و او هم زن می خواست . عاشق شده بود ، عاشق "ایران بانو" دختر "ثریا" خانم خیاط .
می گفتند پدر ایران بانو ، "اصغر مقنّی" سالها پیش وقتی مشغول کندن چاهی در خانه ی یه اعیون بالا شهری بوده ، دیوار چاه رو سرش خراب می شه و می میره و ثریا می مونه با پنج تا بچه ی قد و نیم قد ، اون نامسلمونهای از خدا بی خبر هم فقط خرج مراسم کفن و دفن اصغر خدابیامرز رو می دن . یه قرون هم کف دست زن و بچه های اون مرحوم نمی ذارن . حالا ما که نمی دونیم راست می گن یا نه ! آدم فردا می خواد دو وجب جا بخوابه !
ثریا که زن خوشگل و تو دل برویی هم بود ، یک شبه از غصه همه ی موهای سرش ریخت و کچل شد و از اون به بعد کلاه گیس سرش می ذاشت . خاله زنکهای محله ی "درخونگاه" از ترس اینکه مبادا شوهراشون به بیوه ی اصغر مغنی چپ نگاه کنن و یه دفعه فیلشون هوای هندستون به سرشون بزنه ، از روی حسادت ، پشت سر "ثریا کچل" صداش می کردن و هر کجا توی قصابی یا صف نون وایی می دیدنش به هم تنه می زدن و بیخ گوش هم پچ پچ می کردن .
ثریا برای سیر کردن شکم پنج سر عائله از صبح تا شوم خیاطی می کرد و زنهای فضول محل هر روز یه پارچه می زدن زیر بغلشون و می رفتن خونه ی ثریا که سر و گوشی آب بدن و اکتشافات به عمل بیارن . همه ی سوراخ سنبه های خونه ی این زن بخت برگشته رو بازرسی می کردن تا ببینن آیا اثری از آثار مرد پیدا می شه یا نه ؟ و خدا اون روز رو نیاره که مثلا یه لنگه جوراب مردونه ای ، چیزی اون وسط پیدا می شد ! اون وقت خبر به سرعت برق و باد به گوش همه ی زنهای محل رسونده می شد و شب ... چشمتون روز بد نبینه ! از همه ی خونه های محل صدای جیغ و فحش و کتک کاری می اومد .
حسین پسر حمید بَی ، ایران بانو رو که اون زمان چهارده سال داشت ، سر صلات ظهر روز تاسوعا تو کوچه دید که داشت کاسه های شله زرد رو در خونه های اهالی محل می برد . دلش هری ریخت . با خودش فکر کرد :" حتما عشق که می گن ، همینه !"
حالا زیاد سخت نگیرید ! چه فرقی می کنه این حس که طبیعت در وجود ابناء بشر به ودیعه گذاشته برای بقای نسل ، اسمش عشقه یا چیز دیگه ؟ مهم اینه که حسین آقا فکر می کرد عاشق شده ! و اون روز با حالی پریشون برگشت خونه . صاف رفت سر اصل مطلب:
_ می خام زن بگیرم
حمید بَی که داشت با پشت دست شله زرد رو از روی سبیلش پاک می کرد ، بربر به حسین نگاه کرد و گفت : نشنیدم
_ شنیدی ! می خام زن بگیرم
_ خفه شو پسره ی جلمبر ! پدر سوخته هنوز شاشش کف نکرده و پشت لبش سبز نشده واسه من خروس شده
_ چرا واسه خودت تند و تند زن می گیری ؟ باید واسه منم بری خواستگاری
_ من حمید بَی ، خان چابک سوار قره چمن بودم ! همه ی دخترها سر و دست میشکستن که زن من بشن ! تو چه پُخی هستی ؟
_ تخته کن این بساط خان و خان بازی مسخرتو ، خانِ دوزاری ! از اون همه دبدبه و کبکبه ی خان زادگیت چی برات مونده ؟ چهار تا تفنگ پوسیده و یه دنیا نفرین ناله ی اون همه زن سیاه بخت
_ واسه من چلچلی می کنی پسره ی چشم سفید ؟ دهنتو گِل می گیرم
_ دیگه تموم شد دوره ی قُلدری و اِهن و تُلوپ ات ! خیلی وقته که تموم شده ! من عاشق شدم ، تو هم نیای خودم تنهایی می رم خواستگاری
_ به به ! مبارکه ایشالله ! عروس خانم هم که معلوم شده ! من راضی تو راضی ، گور پدر ناراضی ! حالا کیه این شازده خانم خوش اقبال ؟
_ ایران بانو دختر ثریا خانم خیاط
_ چی زرت و پرت کردی ؟ دختر ثریا ؟ همین ثریا کچل ؟ بخت و اقبال منو ببین ! یعنی من ، حمید بَی ، پسر احمد خان ، انقدر خاک تو سر شدم که دختر اصغر مغنی رو بگیرم واسه پسرم ؟ چاییدی !
_ خودت چاییدی شازده قَشَم شَم ! تو فکر می کنی هنوز خانی ؟ گذشت دوره ی کر کری هات
خودمانیم ، حمید بَی خیلی وقت بود که فهمیده بود دیگه اون خان قدر قدرت سابق که از سبیلاش خون می چکید و هفت تا هیزم شکن مازندرانی هم نمی تونستن گردن ستبرش رو بزنن ، نیست . اما نمی خواست خودشو از ترک و تا بندازه . کاسه ی شله زرد رو برداشت و پرت کرد به طرف حسین ! کار به آژان و آژان کشی رسید . اما مرغ حسین آقا یک پا داشت و بالاخره البته با چک و چونه ، عروس اومد به خونه . باز هم به روایت خاله زنکهای محل ، ایران بانوی چشم و گوش بسته که فرق الف رو از چوب قپون نمی دونست ، چه برسه به مسائل زناشویی ، شب زفاف در حجله رو با پاشنه از جا می کنه تا نذاره حسین آقا بهش دست بزنه !

ادامه دارد .......
**************************************
پی نوشت : با عرض پوزش از تمامی دوستان عزیزی که کامنت گذاشته بودند ، به دلیل ایراداتی در تنظیم موفق به دریافت کامنتها نشدم . اگر نظر یا پیشنهادی در راستای بهبود داستانهایم دارید ، لطفا به ای میل وبلاگ ای میل بزنید