۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

شورولت ایمپالا

داستان - قسمت دوم
سالها گذشت و حسین آقا از شاگردی مغازه ی کفاشی ترقیات کرد و یه کارگاه بزرگ تولید کیف و کفش با کلی شاگرد و برو بیا دست و پا کرد . حالا دیگه به الاف اولوفی رسیده بود . مدتی بود ایران بانو می دید که حسین آقا خیلی به خودش می رسه . هر روز فوکول کراوات می کرد ، کت و شلوار سفید می پوشید ، دستمال گردن می بست ، کیف سامسونیت دست می گرفت ، عطر و ادوکلن می زد و این اواخر عینک آفتابی هم خریده بود . شبها موهاشو روغن می زد و برای اینکه حالت موهاش به هم نریزه تا صبح روسری به سرش می بست . شم زنانش بهش می گفت اتفاقاتی داره می افته اما جارو پارو و شستن و روفتن و سابیدن و بلند و کوتاه کردن چهار تا بچه ی قد و نیم قد وقت اضافی براش نمی داشت که زیاد به این چیزا فکر کنه . تا اینکه یه روز رضوان خانم زن حبیب آقا هراسون اومد خونه ی حسین آقا
_ ایران بانو چه نشستی که خبر شوهرت رو هرشب از کافه کاباره ها با زنهای "اونجوری" می آرن . (موقع گفتن "اونجوری" ابروهاشو بالا انداخت و گردن و چشماشو کج کرد ) نمی دونی چه خرجی هم واسه ی این رقاصه ها و زنهای " اونجوری" می کنه . بعد دستشو سه بار گاز گرفت و گفت :
_ استغفراله ، حلالم کن جون بچه هات که تو خونَت اسم زنهای "اونجوری "رو آوردم .
_ چی داری می گی رضوان ؟ حرف دهنتو بفهم ! حسین آقا و این حرفها ؟
اما ته دلش می دونست که رضوان خیلی هم بی ربط نمی گه ، مدتی بود اینو حس کرده بود .
_ خیلی وقته می خام بهت بگم اما نمی دونستم با چه رویی ، دیگه طشت رسوایی حسین آقا از بوم افتاده ، بیدار شو بدبخت ! خوابی ! شوهرت از دستت رفت . حالا تو هی وسط این حیاط دیگ و قابلمه بساب ! گوش کن ببین چی بهت می گم ، حبیب آقا هم یه بار از این غلطای زیادی کرد ، اما من مثل تو ساده نبودم که ، زود مچشو گرفتم و زندگیمو نجات دادم . بی آبروش کردم ، رسواش کردم ، بعد توبه کرد و سرشو انداخت پایین و چسبید به زن و زندگیش . مرتیکه چشم دریده فکر می کرد من خرم ! بعد عمری کلفتی کردن تو خونش بالاخره یه سال نیمه شعبونی گفت : رضی ! می خام ببرمتون مشهد پابوس حضرت ! کفش و کلاه کردیم که بریم ، دیدم دل دل می کنه . گفتم چته حبیب آقا ؟ گفت : نه که بعد چند سال دارم میرم زیارت آقا ، ذوق دارم . بهش شک کردم . تو ترمینال همش این ور اون ورُ نگاه می کرد . یهو ناغافل گفت : رضوان تو چند دقیقه پیش بچه ها باش ، من می رم دست به آب زودی برمی گردم . منم نه که ظنم برده بود ریگی به کفششه ، بچه ها و ساکارو سپردم به یه پیرزن پیرمرد ، گذاشتم دنبالش . دیدم پیچید توی یه مغازه ، وایساد با یه زنی حرف زدن . منم چادرمو کشیدم رو صورتم رفتم تو مغازه ، چشمت روز بد نبینه ! دیدم وایساده با یه عجوزه دل و قلوه دادن و هرّه کرّه ، به زنیکه می گفت دیدی نتونستم دوریت رو تحمل کنم ؟ به خاطر تو اهل و عیال رو راهی کردم که حالا که تو داری می ری مشهد پیش خان داداشت ، منم بیام اونجا نزدیکت باشم که هر روز ببینمت ! حالا تو بازم بگو زنتو از من بیشتر دوست داری ! دلم آشوب شد ، چادرمو زدم کنار و رفتم جلو ، گفتم تف تو روت بیاد مرد ! پس بگو برای چی دست و دل باز شدی ! به خاطر این عفریته ی لکاته !
حالا ایران بانو ، زنیکه رو می دیدی عقت می گرفت . جای مادر حبیب آقا بود . بهش گفتم آخه مرد ! این عجوزه چی داره که من ندارم ؟ زنیکه ی گیس بریده ی بی حیا بربر تو چشمای من زل زد ، نه گذاشت نه برداشت گفت : تو هم یه شب بیای خونه ی من ، می فهمی من چی دارم که تو نداری !
به حبیب آقا گفتم یا همین الان به من می گی جریان چیه یا به همون امام رضای غریب طلاقمو ازت می گیرم داغ دیدن بچه هاتو هم به دلت می ذارم . حالا چار صبا دیگه عروسی خواهرم بود ، بی چشم و رو یه خرجی به من نمی داد چار تا تیکه رخت و لباس درست و درمون برای توله هاش بخرم ، اونوقت آقا واسه من می رفته خانوم بازی ! خانوم بازی که چه عرض کنم ، پیرزن بازی ! دردسرت ندم ، با هر ضرب و زوری بود رسیدیم مشهد ، اونجا تو حرم ، حبیب آقا پنجره طلارو گرفت ، اشک تو چشاش جمع شده بود ، قسم حضرت خورد که توبه کرده ، می گفت زنیکه گولم زد، آویزونم شد ، اما من یه موی گندیده ی تورو با صد تا زن دیگه هم عوض نمی کنم .
همون شد ، هنوز هم که هنوزه آسته می ره آسته میاد . زن باید زرنگ باشه نه مثل تو که وارفتی گوشه ی خونه ، دستی دستی شوهرتو بردن . باید تعقیبش کنی و مچشو بگیری ، فهمیدی ؟
رضوان یه نفس حرف می زد اما گوش ایران بانو دیگه چیزی نمی شنید . دنیا تو سرش خراب شده بود . اون شب تا صبح نخوابید ، تو اتاق راه می رفت و پشت دستشو گاز می گرفت . صبح زود پیش از اینکه حسین آقا و بچه ها از خواب بیدار شن ، از خونه زد بیرون . هوای تازه ی بهاری رو تنفس کرد ، دل آشوبه اش بهتر شد . رفت به سمت خونه ی مادرش ثریا خانم . ثریا خانم با رگبار سوالهاش ایران بانو رو کلافه کرده بود .
_ تورو ارواح خاک آقا جون انقدر منو سوال پیچ نکن ، فقط " روبنده " ات را بده باید برم ، کلی کار دارم ، بعدا همه چیزو برات تعریف می کنم .
برگشت خونه ، صبحانه ی حسین آقا رو آماده کرد . مثل همیشه کره و پنیر محلی سرشیر و عسل طبیعی و تخم مرغ رسمی و نون تازه تو سفره بود . حسین آقا سرحال و قبراق اومد نشست سر سفره
_ ایران خانم ! از قدیم گفتن عقل سالم در بدن سالم !
این جمله رو حسین آقا همیشه موقع خوردن هر چیزی می گفت .
ادامه دارد ...