۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

از ماست که بر دوغ...

چند روزه دچار یأس فلسفی شدم. یأس فلسفی من زمانی شدیدتر شد که دیشب بعد از سالها دوباره فیلم «آخرین تانگو در پاریس» با بازی مارلون براندو رو دیدم! یعنی درست زمانیکه میخوای آدم باشی (بقول همشهریهای ما: آدام باشی!) روراست باشی، بنده راست و ریست خدا باشی، می زنن می کشنت!!! یعنی این آدمها صداقت بهشون نیومده والله... بعد اونوقت یأس فلسفی من امروز خیلی شدیدتر شد وقتی دیدم یه مشت آدم تو فیس بوک داشتن با هم بحثهای خیلی جدی میکردن و همدیگه رو به در و دیوار می کوبیدن، اونم چی؟ با فینگیلیش نوشتن! بعد من براشون نوشتم عزیز جان بابا! خوب فونت فارسی ویندوز رو فعال کنید فارسی بنویسید جای این خط خرچنگ قورباغه! بعد یکی دراومد جواب داد: «ویندوز من اوریجیناله فارسی نداره!» بعد من با خودم فکر کردم چقدر خوب بود آدمها بجای زور زدن در کارهای گنده گنده که دانشی هم توش ندارن، از همین چیزهای کوچیک شروع میکردن! ماها خیلی باحالیم به خدا... یارو حاضر نیست 5 دقیقه وقت بذاره یه سرچ بکنه تو گوگل یا پرس و جو بکنه یاد بگیره چطوری فونت فارسی ویندوزش رو فعال کنه. بعد میاد در مورد مسائل گنده گنده همچین نظر میده که انگار پی اچ دی داره تو اون قضیه! بعد همش هم خزعبلات... بعد همین آدم میخواد بیاد افکار و عقاید آدمهای دیگه رو اصلاح کنه، ایران رو آزاد کنه، تئوریسین هست، منتقد هست، مناظره میکنه، مجادله هم میکنه، همه کاره ست دیگه... آچار فرانسه... آخه ما چرا نمیخوایم بفهمیم از ماست که بر ماست؟؟؟ آخه ما کی میخوایم درست بشیم؟؟؟