۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

اندر احوالات خواننده ی مدافع حقوق زن، شاهین نجفی

جهت تنویر افکار عمومی و خصوصی باید اذعان کنم که اینجانب بالشخصه ترجیح می دم به مدت یک سال و سه ماه و بیست و پنج روز تمام قمری بطور مداوم و بی وقفه این ترانه ی دلنشین و ساده از خواهر< مرجان کندی >، که از عمق جان برمی آید را گوش نمایم تا اینکه مثلا بخواهم نعره های شبه روشنفکرانه ی خواننده ای مثل شاهین نجفی را گوش دهم که موجبات کهیر زدن اعضای علیا و سفلای اینجانبه را فراهم می آورد. آوازه خوانی که بساط کاسبی اش را در حوزه دفاع ازحقوق زنان و مذمت دیکتاتوری پهن کرده، که از قضای روزگار این روزها زیاد طرفدار دارد. از منظر نگاه این حقیر، بسی دلچسب تر و مقبول تر است که بانویی محترمه حرف دلش را که ساده و روان است با ترانه ای و سازی بیان کند، تا اینکه یک مرد مدعی اما هیچ و پوچ بخواهد در دفاع از حقوق پایمال شده ی زن ترانه سرایی کند که مثلا بله... من روشنفکرم و متفاوت و خاص! و اینگونه بازار سلیقه نسوان را بدست بگیرد.



البته گلاب به روتون بنده هم مثل شما تا همین چند وقت پیش فکر می کردم این آقای نسبتا محترم که حرفهای گنده گنده هم می زند،

حقیقتا به تساوی حقوق زن و مرد و آزادی بیان و دموکراسی باورمند است. کسی که رِی به رِی ( راه براه) از تفسیر هرمنوتیک قرآن و میشل فوکو و ژان پل سارتر و هزار تا اسم و لغت فلسفی و روشنفکری دیگه در ترانه ها و صحبتهاش استفاده میکنه، خوب نباید بالا خونه اش چندان هم به خشکی کویر باشه! درسته .... ؟ غلطه!

خوب این همون گره ی تاریخی- فکری ملت ماست که همیشه اعتماد کردیم به قشر مثلا روشنفکر یا اونهایی که ادای روشنفکری در می آوردن. خصوصا از نوع <روشنفکر چپ> که انگاری دو کلمه ی "روشنفکر" و" چپ" یه جورایی در فرهنگ ما پیوند ازلی- ابدی بسته اند که به محض اینکه کسی هوای روشنفکری به سرش می زنه اول از همه دوان دوان می ره چهار تا متن نصفه و نیمه از مرحوم حاج آقا "مارکس" می خونه و هر کجا سخنی و بحثی در بگیره اعم از سیاسی و هنری و مذهبی و فرهنگی و اجتماعی ( نوع و موضوع بحث چندان اهمیت نداره) یکی از نقل قولهای مرحوم مارکس رو که حفظ کرده- باربط و بی ربط- با نگاهی چونان نگاه عاقل اندر سفیه بیان می کنه. اونوقت مثلا اگر ازش بپرسی: خوب ربطش؟ مجددا با نگاه عاقل اندر سفیه جواب میده : درک کردن افکار و عقاید مارکس در حوزه سواد و تفکر شما نمی گنجد!


القصه بنده تا پیش از زیارت این لاله رخِ اندیشمند(شاهین خان نجفی)، همانند برخی از شمایان بطور متوسط روزی حدودا 180 بار ترانه های ایشان را گوش میدادم، علی الخصوص ترانه های "طرف ما" و "حرف زن" را، و زمانیکه احمد خان باطبی سایتی برای شاهین خان نجفی طراحی می کرد، بنده مسئول انتقال تمامی نوشته های ایشان از وبلاگ قدیم به سایت جدید بودم و تمام آن چند روزی که از صبح علی الطلوع تا بوق سگ وقت گذاشتم را، با دقت و حوصله و علاقه سعی کردم که همه چیز مرتب و مطابق خواست ایشان باشد بلکه ادای دینی کرده باشم به ترانه های "زن پسند" ایشان! و چقدر هم ذوق مرگ بودم که بالاخره مردی از این دیار مرد سالار که مردانش به هیچ روی حاضر نیستند زن را موجودی برابر با خود بدانند، برخاسته که حق زن را فریاد بزند و خوشا به حال شریک زندگی این مرد که لابد در سعادت و سپید بختی گونه ای نایاب است در میان زنان! درسته ....؟ باز هم غلطه!

به خدمت شما عارضم که توّهم بنده تا تاریخ 16 آذر ماه سال گذشته بردوام و برقرار بود. در این تاریخ بود که ایشان برای اجرای ترانه در برنامه روز دانشجو دعوت شده بودند به آمریکا. "منِ خوش خیال ساده" هم ذوق زده از اینکه بالاخره گونه ای از مرد که نسلش همانند دایناسور منقرض شده، را از نزدیک می بینم، مردی که طرفدار تساوی حقوق زن و مرد است. راستش از شما چه پنهان تصمیم داشتم دستمالی، تکه پارچه ای چیزی هم همراه ببرم و انگار که به ضریح امامزاده ای تبرک می کنی، به وجود مبارک این شازده متبرک کنم و برای زنان سرزمینم که در طول تاریخ تحقیر شده اند بفرستم که حداقل اگر در طول زندگیشان <نخورده اند نان گندم، دیده باشند دست مردم>!

روم سیاه! فکر می کنید چی دیدم؟ عرض می کنم خدمتتون. بعد از اتمام مراسم و صرف شام حضرات در منزل خانم فریبا داوودی مهاجر، فمینست معروف ( که فمینیست است اما از عجایب روزگار علاقه ی خاصی به معاشرت با مردان زن ستیزو زن آزار همانند آقایان احمد باطبی و کوروش صحتی دارد که در کارنامه اشان علاوه بر بسیاری شیرین کاریها، ضرب و شتم زن هم بوفور دیده می شود) شاهین نجفی و همسرش تصمیم گرفتند برای خوابیدن به منزل کوروش صحتی بروند. من هم آنزمان که از صدقه سر الطاف و مردانگی احمد باطبی آواره خیابانها شده بودم و اسباب و اثاثیه ام در خانه کوروش بود و خودم هم هر روز در خانه ی دوستی، به خانه ی کوروش رفتم تا چند تا تیکه خرت و پرت از وسایلم بردارم. همان جا شاهین نجفی از من پرسید: "من فکر می کردم تو واحمد رابطه ی خوبی با هم دارید و هنوز هم با هم هستید. وقتی شنیدم از هم جدا شدید، شوکه شدم. آخه چرا؟" در حد و اندازه ی حوصله ام براش توضیح دادم. وقتی به اینجا رسیدم که شازده احمد السلطنه دست بزن هم داشت، انگار که برق سه فاز از کله اش پرید. بلند شد. دستش را روی سرش گذاشت و شروع کرد به راه رفتن در خانه. کلامی حرف نزد اما به نشانه اعتراض دستبندهای سبز و پرچم ایران رو که احمد دستش کرده بود، از دست کند و روی میز وسط خانه ی کوروش پرتاب کرد.

عذاب وجدان گرفتم. اصلا فکر نمی کردم انقدر تحت تأثیر قرار بگیره. آخه در تمام اون مدتی که بنده توسط دستهای مردانه و پر زور شازده احمدالسلطنه مورد نوازش قرار می گرفتم، هر کسی از اعضای محترم و محترمه ی این اپوزیسیون اعم از فمینیست و غیر فمینیست این ماجرا را می شنید، به گفتن یک " متاسفم" خشک و خالی بسنده می کرد، اما بساط نوکرم چاکرم اش هم همچنان برای باطبی عزیز براه بود. این بود که من فکر کرده بودم در بین این جماعت مسئله ضرب و شتم زن، بر خلاف آنچه من در خانواده و محیط زندگی خودم دیده بودم، مسئله ای کاملا عادی و حل شده است! اما واکنش شاهین نجفی از جنس دیگه ای بود. گفت:" من اینها رو نمی دونستم چون من احمد رو زیاد نمی شناسم. من فقط یک بار دیدمش. اما چقدر تلخه." گفت:" این ترانه منو شنیدی که : یعنی همه چی دروغه، حتی تو حتی من"؟ گفتم شنیدم. گفتم شیر مادرت حلالت باشه جوون، که تو تنها کسی هستی بین این جماعتِ نقاب بر چهره که حرفت و عملت یکیه!

گذشت تا سه روز بعدش. دوباره شاهین نجفی دعوت شده بود برای اجرای برنامه در دانشگاه جرج تاون. وقتی دیدمش با خوشحالی و ذوقِ کسی که داره یه موجود کمیاب و ارزشمند رو می بینه رفتم بهش سلام کردم. اگر فکر کردید که حتی جواب سلام گرفتم، خُب اشتباه فکر کردید. با نگاهی توهین آمیز بدون دادن جواب سلام راهش رو کج کرد و رفت! با خودم گفتم حتما نشناخت! بعد گفتم خوب حتی اگر هم نشناخت و مثلا من یکی از دوستدارانش بودم که بهش سلام کردم، باید اینجوری برخورد می کرد؟ دوباره که باهاش رو در رو شدم ازش پرسیدم اتفاقی افتاده؟ با لحنی توهین آمیز جواب داد: نخیر! و دوباره راهش رو کج کرد و رفت. گفتم اشکالی نداره! شاید در اثر هیجان زدگی برای اجرای برنامه خون به مغزش نمی رسه. والله خُب! روز بعد براش ای میل فرستادم و بحث اون شب در خانه ی کوروش رو با جزئیات بیشتری براش توضیح دادم، گفتم شاید به صحت حرفهای من شک کرده! گلاب به روتون، روم به دیفال دوباره جوابی توهین آمیز دریافت کردم که نگو و نپرس! می دونید کجای داستان به طرز غم انگیزی خنده داره یا به طرز خنده داری غم انگیزه؟ اینکه کافیه تو زن باشی و در پیشگاه قضاوت مردانِ خیلی مردِ ما که بی شباهت به دادگاههای جمهوری اسلامی نیست، حتی اگر بعنوان شاکی و ستمدیده هم حضور پیدا کنی، به عنوان متهم خارج می شوی!

خوب تا اینجای کار شاید این بنده ی خدا چندان هم مقصر نباشه، آخه شازده احمدالسلطنه که اگر بازیگر شده بود الان معروفیتی در حد و اندازه ی جرج کلونی و برد پیت داشت، خوب بلده چطوری نقش بازی کنه که شما رو دچار تردید بکنه که مثلا ماست سیاهه نه سفید! باورتون می شه؟ چنان فیلم هندی ای بازی می کرد که مثلا به شما القاء کنه که ماست سیاهه، شما با خودتون فکر می کنید حتما ایراد از بینایی شماست و شما دچار کور رنگی هستید وگرنه بطور قطع و یقین ماست سیاهه! کاملا می تونم در ذهنم صحنه سازی کنم وقتی که برای شاهین هم فیلم بازی می کرده، از چه لحن و لغاتی استفاده می کرده که ثابت کنه اون یه موجود معصوم و مظلوم بوده که اسیر دست یه ماده افعی به اسم تارا شده که دو سال هم تحملش کرده و از هستی و زندگی هم ساقط شده در این دو سال بنده ی بینوای خدا!

چند شب بعد با کیوان رفیعی دبیر کل محترم مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران تلفنی صحبت می کردم. کیوان رفیعی اون روزها یکی از معدود کسانی بود که به لحاظ فکری و عقیدتی احساس نزدیکی باهاش می کردم. اینکه بعدا چه شد و چه ها پیش آمد که فاصله زیادی میان طرز تفکرهای ما پیش آمد، خود بحث جالب و مفصلیه که بعدتر به اون خواهم پرداخت. کیوان اون شب گفت:"با احمد صحبت کردم و احمد گفت خدا رو شکر مراسم دانشگاه جرج تاون به خیر و خوبی تموم شد و اتفاق بدی نیفتاد!" پرسیدم:" مگه قرار بود اتفاق خاصی بیفته؟" جواب داد:" اونها منتظر بودن وقتی که مراسم روسری سر کنان در دفاع از حقوق زن و دفاع از مجید توکلی به راه انداختن، تو بلند شی و داد و قال راه بندازی که :آی ........... ایهاالناس........... اینها همش دروغه و این آقا خودش بزرگترین ناقض حقوق زنه! بله! همین آقا.... همین احمد باطبی.... که زن رو برده می دونه و خودش رو صاحب اختیار جسم و فکر زن! که به خودش اجازه میده فکر زن رو و بدنش رو تحقیر کنه... بله... همین آقا..."
گفتم:" عجب! پس از حضور من هم در مراسم می ترسه! والله من که اصلا حتی تصور همچین کاری به ذهنم هم خطور نکرده. اما همین که می ترسه که من شیرین کاریهاش رو عیان کنم، خیلی خوبه! بذار بترسه! "
بعد یادم افتاد وقتی که آقایون این سیرک رو راه انداختن من اصلا در سالن حضور نداشتم. درست زمانیکه شاهین نجفی گفت:" از دوست عزیزم احمد باطبی دعوت می کنم که روی سن بیاد و ........." من که همیشه دورویی و پشت هم اندازی تا حد مرگ حالم رو بد کرده، بلند شدم و از سالن زدم بیرون و بنابراین از دیدن عملیات ژانگولر آقایانِ مدافع حقوق زن محروم ماندم.

آخر شب وقتی با چند دوست در رستوران کباب بازار دور هم جمع شدیم، وقتی که اونها داشتن به تمسخر می گفتن که بله....... دیدید احمد باطبی باز هم از خودش حرفی برای گفتن نداشت و مثل همیشه که حرفهای یه آدم دیگه رو طوطی وار تکرار می کنه، این بار هم مقاله "حمید دباشی" رو که در خصوص همین کمپین روسری و حجاب اجباری نوشته بود، بدون حتی عوض کردن لغتهای آن، حفظ کرده بود و موقع نمایش روسری سر کردن مو به مو تکرار کرد و اصلا با خودش فکر هم نکرد که در بین این جماعت ممکنه کسانی هم باشند که اون مقاله رو خونده باشن؟ من تازه اون موقع بود که پرسیدم ماجرا چی بوده و بر و بکس برام توضیح دادن.

خلاصه به کیوان گفتم:" من اصلا اون موقع در سالن حضور نداشتم، اونجا رو ترک کردم چون "رایحه ی خوشِ خدمتِ" آقایان مشامم رو می آزرد! کیوان پرسید :"چطور؟" براش توضیح دادم. کیوان گفت:" به نظر من توقع زیادی داری. شاهین نجفی نه سیاستمداره، نه رهبر نه اندیشمند و نه پیشرو. در حد یه خواننده که 4 تا ترانه میگه و می خونه، داره کارش رو خوب انجام میده." گفتم:" به نظر من آدمی که حرفهای گنده گنده می زنه، باید خودش هم آدم گنده ای باشه" کیوان گفت:" نه الزاما! آدم می تونه یه آدم کوتوله باشه و آدم کوتوله هم باقی بمونه، اما حرفهای گنده تر از قد و قواره اش بزنه. اگه قرار بود همه اندازه ی قد و قواره شون حرف بزنن که الان وضعیت ما و مملکت ما این نبود." راست می گفت و اصولاچرا می بایست در مقابل حرف راست مخالفت کنم؟ چه کاریه خوب؟ اون وقتها کیوان تنها کسی بود که همیشه راست می گفت. نمی دونم بعدا آیا سرش به جایی اصابت کرد یا آب و هوای مسموم بلاد کفر حالش رو خراب کرد؟؟؟ بگذریم...

تا اینجای کار هم اتفاق چندان تو ذوق زننده ای رخ نداده بود. اما جونم براتون بگه از انتقامهای فیس بوکی که بین اعضای اپوزیسیون از اهمیت و محبوبیت و جایگاه ویژه ای برخورداره! خُب قبل ترها وقتی دو نفر با هم مشکل داشتن، اگر از اقشار برادران زیر بازارچه و جاهل مسلک بودن، تکلیف اختلاف رو تیزی روشن می کرد. به قول برادر ارجمند بهروز وثوقی در فیلم ماندگار گوزنها ساخته دوست ارجمندم برادر مسعود کیمیایی:" من می مونم و تو و یه ضامن دار انقدری!" انقدرش هم شما بگیرید به قاعده ی یه شیاف دیکلوفناک! اما اگر طرفین دعوا از برادران فرهیخته و اهل تفکر و تعقل بودند، تکلیف اختلاف و دعوا را گفتگو و مذاکره یا به قول فرنگیها نگوشییشن ( negotiation) روشن می کرد. اما امروزه که عصر تکنولوژی و ارتباطات و شبکه های اجتماعی است، وقتی دو نفر به اختلاف یا مشکل برمی خورند، تکلیف دعوا رو فیس بوک مشخص می کنه! مثلا اگر اختلاف خیلی جدی و زیاد نباشه، طرف فقط شما رو از لیست دوستانش حذف می کنه. اما اگر مشکل خیلی جدی و حیاتی باشه، علاوه بر حذف، شما در معرض خطر بلاک شدن هم قرار می گیرید. بالاخره وقتی برادران عرزشی و سربازان گمنام امام زمان، ارتش سایبری درست می کنند، مگر چه چیز این اپوزیسیون خوشگل مامانی کمتر از اوناست؟ اینا هم نبرد فیس بوکی می کنن!

غرض اینکه بعد چندین روز گویا جلسه ای تشکیل می شود با حضور برادران نجفی، سنجری، صحتی و باطبی. حالا اینکه جلسه حضوری بوده یا مجازی؟ اطلاعات ما در این زمینه هنوز تکمیل نمی باشد، به محض تکمیل، امت شهیدپرور در جریان ماوقع قرار خواهند گرفت. و اما موضوع جلسه : حذف و بلاک کردن اینجانبه از روی صفحات فیس بوک آقایان مبارز! و در یک روز در اقدامی هماهنگ اینجانبه نه تنها از روی صفحات فیس بوک آقایان حذف شدم بلکه افتخار رویت صفحات پربار ایشان که هر کلمه اش لرزه بر اندام دشمن می اندازد نیز ازطریق بلاک کردن از من گرفته شد. باور می کنید؟ به همین نُنُری و خنکی! و از همان روز بود که اینجانبه دچار افسردگی مزمن گشتم و نسخه طبیبان و حکیمان حاذق هم کارگر نیفتاد و وخامت حال این ضعیفه ی کمینه چنان رو به فزونی رفت که عزم خود را برای خودکشی جزم نمودم!

گذشته از شوخی ( که حال و روز این جماعت را فقط باید با مزاح مورد بررسی قرار داد) حالا که درست فکر می کنم، می بینم این واکنش کودکانه، تنها و تنها مؤید این تفکر است که من درست به هدف و به نقطه ی درست زده ام. انتقاداتی به این جماعت داشتم که در قالب نوشته و پرسش با ایشان در میان گذاشتم. اگر انتقادات و سوالهایم چرند و بی پایه بود، اصلا لزومی نداشت که آقایان در مورد من حتی فکر کنند چه برسد به اینکه در اقدامی هماهنگ، انتقام خانمان برانداز فیس بوکی بگیرند! اگر هم انتقاداتم به جا بود اما ایشان توضیح و پاسخی قانع کننده داشتند، به جای نبرد فیس بوکی، پاسخ می دادند. اما وقتی جوابی نمی دهند و صورت مسئله را با حذف تو پاک می کنند، معنیش اینست که تیر، بدون میلیمتری خطا درست به هدف اصابت کرده است. شما چی فکر می کنید؟