۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

امپراطوری دروغ: کُردانیزم

گفتگوی احمد باطبی با سایت خبری روزآنلاین در تاریخ 26 اسفند 1388 را از اینجا بخوانید. اینکه مطالب عنوان شده در این گفتگو تا چه حد منطبق با واقعیت است، خود مجال و مقال دیگری می طلبد. من اما می خواهم در خصوص یکی از بخشهای این گفتگو بنویسم:

- در مستند نکاتی هم در مورد سوابق تحصيلی شما وجود دارد. گفته شده است که شما اصولا دانشگاه نرفته و هيچگاه دانشجو نبوده ايد؟ در مورد سوابق تحصيلی خودتان هم اگر ممکن است توضيحی بدهيد؟
- ببينيد! من حدود يک سال پيش به اين سئوال جواب داده ام و روی وب سايت شخصی خودم بيانيه دادم و بخشی از مدارک تحصيلی ام را گذاشتم و اگر لازم باشد باز هم اين کار را خواهم کرد. اما فرض کنيم که من هيچگاه دانشجو نبوده ام، پس چرا همان موقع آن را اعلام نکردند؟ چرا اجازه دادند من فرار کنم و بيايم اينجا بعد بگويند گه باطبی دانشجو نبوده است؟ واقعيت امر اين است که من در زندان رشته جامعه شناسی را در مقطع کارشناسی به پايان رسانده ام. کذب اين ادعا آنقدر بديهی است که اصلا لزومی برای توضيح بيشترنمی بينم...


همانطور که ملاحظه می فرمایید ابتدا این گفتگو به شکل بالا بود و

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

کدام چهره حقیقی این فعال حقوق بشر می تواند باشد؟

چه حالی می شین وقتی یه فعال حقوق بشر، نه! یه مدعی دفاع از حقوق بشر، شب توی خونه اش شریک زندگیش رو بزنه، لت و پار کنه، کبود و داغون کنه، حرفهای رکیک چارواداری چاله میدونی بزنه، زمین و زمان زندگی رو به هم بدوزه، و فرداش همین آقا رو، همین فعال حقوق بشر، نه! همین مدعی دفاع از حقوق بشر رو توی تلویزیون ببینید که لبخند ملیح به لب ، با قیافۀ معصوم، قیافه متأثر، نگران و دلسوز داره از حقوق زنان حرف می زنه؟ چه حالی می شین وقتی دست به کبودیهای بدنتون می کشین و دست به هر کجای بدنتون که می زنین، درد رو زیر پوست دستتون لمس می کنین، اما درد حرفهای اون آدم لبخند به لب توی تلویزیون بیشتر آزارتون میده. چه حالی می شین اگه صداش مثل یه مته، مثل یه خوره از راه گوشتون بره تو و همه جای وجودتون رو بگرده، دور بزنه، زیر و رو کنه، بره تو مغزتون، به شعور و باورتون توهین کنه، به سادگی و خوش باوریتون بخنده، به علاقه و باورتون پوزخند بزنه، و نقشش رو هم انقدر خوب بازی کنه ، انقدر خوبِ خوب که انگار نه انگار دیشب اتفاقی افتاده!

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

به یاد "بهزاد مهرانی" که اول بار " آداب دشمنی" را به من آموخت

وقتی دوستی تبدیل می شه به رد و بدل کردن یه خروار کلمات و جملات قالبی و بی معنیِ تهوع آور، وقتی دوستی مالِ این نیست که تو رشد کنی و دوستت هم رشد کنه، هر دو بزرگ بشین، بالغ بشین، دو دو تا چهار تا بشین، وقتی دوستی خلاصه بشه توی نوکرم، چاکرم، قربونت برم، تو چه ماهی، سرت سرِ شاهه، وقتی معنای دوستی میشه : تا می تونی چاپلوسی کن و بدوش! جلوی روش لبخند بزن، ملیح باشه، تو دل برو، خودتو نگرانش نشون بده، از کارهای غلطش حرف نزن، به روش نیار، به کسی چه؟ والله.... خواستی هم حرف بزنی، همه ی اون غلطها رو درست جلوه بده، تأییدش کن، بذار خوشش بیاد، باد کنه، انقدر باد کنه که فقط خودشو ببینه، فقط خودش جلوی چشمش باشه، بذار فکر کنه خیلی می دونه، خیلی می فهمه، خیلی بزرگه، بذاراصلا فکر کنه قطب عالم هستیه، بذارفکر کنه بقیه آدمها سیاهی لشکرن، تو چیکار داری به غلطهاش؟ تو نه مدعی العمومی، نه داروغه، نه مصلح اجتماعی، نه معلم و مربی، نه مشاور و روانکاو. تو فقط یه دوستی، یه دوست. و وظیفه دوست اینه که دوستش رو باد کنه، انباشته کنه، پُرِ پُرش کنه، درست و غلطش مهم نیست، راست و دروغش مهم نیست. پُر که شد، انباشته که شد، خودش شروع میکنه به بازدهی، هرچی خواستی می تونی ازش دربیاری، می تونی بدوشیش، دنبال چی هستی؟ پول؟ شهرت؟ موقعیت؟ شغل؟ تأیید؟ یارگیری؟ دنبال راضی کردن نفست؟ که به خودت ثابت کنی آدم خوبی هستی، که به دیگران ثابت کنی آدم درستی هستی؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

به "اتوپیا"ی من خوش آمدید

امشب اثاث کشی کردم به اینجا، به این خونۀ جدید. این خونه، زیباییش رو، آرامشش رو، مدیون امیر فرشاد ابراهیمی عزیز هستم که بهم پیشنهاد داد از اون وبلاگ قرمز جیغ دست بردارم. اینجارو برام درست کرد که از حالا به بعد میزبان شما مهربانان در این خانه باشم، شمایی که با پیامهای پر مهرتون دلگرم و امیدوارم می کنید. شمایی که همراه و همدلید. ها... راستی... یادی هم از نصور نقی پور مهربان که وبسایت قبلی ام رو میزبانی و گاهی مدیریت می کرد. وقتی دستگیر شد، از برکت دانش و اخلاص برادران سایبری، سایت من با همۀ سایتهای نصور یه شبه دود شدند و رفتند هوا. دلتنگ نصور و مهربانیهاش هستم. براش دعا کنیم... نوشتن رو با همین وبلاگ شروع کردم، بعد از مدتی احمد برام وبسایت "پرتقال کوکی" رو طراحی کرد، منی که فقط نیاز به یه تیکه کاغذ داشتم برای نوشتن، زرق و برق و شلوغی اون سایت، گیجم می کرد. انگار مال من نبود، همیشه توش معذب بودم، غریب بودم. وقتی اون وبسایت دود شد و رفت هوا، یه نفس راحت کشیدم چون راستش من برای اینکه دیگران نوشته هامو بخونن، حاضر نیستم سالی فلان قدر پول هاست و دومین سایت بدم!
باز هم تشکر ویژه از امیر فرشاد عزیز و از مهربانی، حوصله و سلیقۀ خوبش. به "اتوپیا"ی من خوش آمدید.











۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

برای" لونا شاد" که نامش شاد است و خودش ناشاد

اینکه خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، نه به خاطر اینه که غرور و "منِ" بادکرده داشته باشم و از بالا به آدمها نگاه کنم، نه به خاطر اینه که فکر کنم ارزش دیدن ندارن، که اونی که اوستا کریم بهش جون داده، من کی باشم که بخوام از ارزش یا بی ارزشیش حرف بزنم؟ اینکه خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، بخاطر فاصله هاست، مال اینه که وقتی فاصله زیاد شد، خیلی خیلی زیاد شد، اون آدم کم کم برات کوچیک تر و کوچیک تر می شه، بعد تبدیل به یه نقطه میشه و بعد محو میشه. دیگه نمی بینیش. هواپیما نشستی؟ وقتی آروم آروم اوج می گیره و از زمین دور میشه؟ زمین و هر چی که روش هست، کم کم برات ریز و ریز تر میشه، نقطه می شه و بعد... محو میشه، دیگه نمی بینیش، انگار که هیچوقت نبوده، انگار هیچوقت ندیدیش. اینکه می گم خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، مال اینه که شباهتی نیست، اشتراکی نیست، دو تا دنیای متفاوت. وقتی فاصله بشه اندازۀ فاصلۀ "ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند" (1) معلومه که اشتراکی نیست، شباهتی نیست. آسمون و زمینش توفیری نداره، منظورم بالا و پایین قضیه نیست، از درست و غلط هم حرف نمی زنم، از فاصله حرف می زنم. از فاصله... اینکه خیلی وقتها خیلی آدمها رو نمی بینم، از سرِ سربه هوایی نیست، از سر گیجی نیست، مال اینه که دورَن، دور تر از اونیکه به چشم بیان، به چشم دیده بشن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

از حالا به بعد همیشه و همه جا جلوی چشمم

من بابت گناهِ نکرده به کسی توضیح نمی دم. من بابت گناهِ نکرده به تو توضیح نمی دم. من بابت گناهِ نکرده به خدا هم توضیح نمی دم. تا همین چند وقت پیش فکر می کردم " بلا روزگاریه عاشقیت!" ، فکر می کردم عاشق که بشی، بعد عشقت رو و غرورت رو هر دو، یکجا بشکنن، دیگه کارت تمومه، تو آقای احمد باطبی شکستی، عشق و غرورم رو هر دو، یکجا، اما نشکستم، وایسادم، مثل همون موقع ها که همه رقم پای تو وایساده بودم. حالا هم وایسادم، بالا سرِ آبروم وایسادم. کی اسم تورو گذاشت "احمد" ؟ "ستوده تر" ، اینه دیگه معنی اسمت؟

خودم خواستم جلوی چشم نباشم، نه بخاطر اینکه غلط بودم، که به درست بودنم ایمان داشتم، خواستم جلو چشم نباشم که حرف و سخن درنیاد، که این جماعت که یه مشت حرف مفت می خوان واسه نشخوار کردن، اسم من نشه لغلغۀ زبونشون. تو چیکار کردی؟ نشستی و بلند شدی از غلط بودن من قصه ساختی، قصه بافتی، حالا دیگه کار به جایی رسیده که ستاد حل بحران تشکیل می دید و به این نتیجه می رسید که من تن فروشی می کردم، که این من بودم که آقای احمد باطبی رو می زدم، که این باطبی بوده که دو سال با مصیبت و خون به جیگر شدن منو تحمل کرده! اینه دیگه ؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

دیشب احمد باطبی را پشت میله های زندان دیدم

دیشب یه خواب عجیب دیدم. نمی تونم بگم خواب بود، خیلی واقعی بود، زلال و شفاف بود. همه جزئیات، همه حرفها، نگاهها، لرزش دست و دلم، همه و همه رو خوب یادم مونده. برعکس همیشه که خوابهام یادم می رفت، این بار همه چیز یادم مونده. تند و تند نوشتمش که دوباره یادم نره، که وقتی اینجا نیستم، وقتی آدمها، آدمهای خاکستری که شهوت زیادی برای گفتن در مورد دیگری دارن، می خوان حکم صادر کنن، یه برگ، حتی اگه شده یه برگ هم از اونچه که واقعیت هست، خونده باشن.

خواب دیدم که شکایتم از نامزد سابقم احمد باطبی به نتیجه رسیده و حالا اون پشت میله های زندانه. زندان که نبود، یه اتاق شیشه ای که مثل آکواریوم بود. دور تا دورش هم میله های شیشه ای بود. من از پشت همون شیشه ها نگاهش می کردم، باهاش حرف می زدم. ساکت ساکت نشسته بود، بی حرکت، بی حرف اضافه. فقط گوش می داد. بهش گفتم:" بازی تموم شد. همه اون گفتن ها و رفتن ها و کشاکشها و کوشش ها و دوندگیها و قولها و خشم ها و نگفتن ها و فرو خوردن ها و حسرت ها و شکستن ها و ندیدن ها تموم شد. این همه دویدی، قصه ساختی، قصه گفتی، بریدی و دوختی، حالا کجایی؟ تو اونور شیشه نشستی و من اینور.